
«اخلاق هاناماخوسی»
هانا روی نیمکت نمدار خاکستری دادگاه طوری لم داده بود که گویی اتفاقهای پیرامونش آهستهتر برای او رخ میداد. دستهایش از فضای سرد اتاق، یخ کرده بود و به میز کوچک روبهرویش جوری زل زده که انگار هر لحظه انتظار داشت قاضی از پشت آن ظاهر شود.
در اتاق هفت نیمکت دیگر وجود داشت که همه پر از خالی بودند، همانطور که فکرش را میکرد، فاحشهی مستِ معتاد هیچکس را نداشت. در کنار او وکیلش آرام ورقهها را چک میکرد و زیر لب چیزهایی، احتمالن راجع به حمایت از او، زمزمه میکرد. در چوبی اتاق با صدای ناخوشایندی باز شد و قاضی با کتابی که کلمهی قانون روی آن به راحتی دیده میشد وارد شد و پشت میز کوچک نشست.
– خب شروع میکنیم، لطفن اظهاراتتون رو روی کاغذ خلاصه بنویسید یا اگر نوشتید به من تحویل بدید.
وکیل به سرعت برگهای درآورد و تقدیم قاضی کرد.
– تعریف کنید در روز پانزدهم در کوچه دهم چه اتفاقی افتاد؟
هانا با چشمانی که نه درشت بود نه ریز به قاضی زل زده بود. هر چیزی جز آن اتفاق یادش میآمد، انتظار صدای چکش برای شروع، قاضی بدون لباس فرم و میز کوچک تمام تصوراتش را بههم ریخته بود. هانا در شهر بسیار کوچکی در جنوب به دنیا آمد، نه آنقدر رنگ پریده بود که به شمالیها بماند نه آنقدر تیره که جنوبی بنامیمش. هنگامی که رشد کرد به طور غیر قابل باوری نه بلند بود نه کوتاه. هنگام صحبت نه طوری آرام بود که خسته کننده باشد نه جوری شلوغ که اذیت کند. موهایش را هم همیشه حالت بینابین کوتاه میکرد، یا شاید هم از آن حد بیشتر رشد نمیکردند.
هانا متوسط بود حالتی بین کم و زیاد.
آنقدر راست نمیگفت که راستگو باشد، دروغهایش هم در حدی نبود که دروغگو به نظر برسد.
او در یک شرکت حمل و نقل کار میکرد با حقوق، خانه و ماشین متوسط. در حاشیهی اتفاقات مهم مثل نقطهی کوچک سیاهی بود که اگر پاک میشد هیچکس تصورش را هم نمیکرد که روزی آن نقطه وجود داشته است.
با سی و پنج سال سن، سی و پنج سال باقی ماندهی عمرش را میشد به راحتی نتیجه بازی بارسلونا و مارسیا حدس زد. روز پانزدهم در کوچه دهم با سرعت متوسط از محل کارش به سمت خانه رانندگی میکرد.
صد متر جلوتر جلوی درِ آپارتمانی در حاشیهی خیابان، زنی موهای فاحشهای مست و معتاد را میکشید، چهار بچه قد و نیمقد زن گریهکنان کنارش ایستاده بودند و کتک زدن مادر خود را تماشا میکردند. زن خطاب به بچهها فریاد میزد: این همون جندهاییه که بابا رو ازتون گرفته و ما رو به خاک سیاه نشونده.
فاحشه آنقدر کشیده بود که نای حرکت نداشت. حتی نمیتوانست خود را از مشت و لگدهای زن نجات دهد. هانا به آپارتمان نزدیک میشد، زن که از کتک زدن فاحشه خسته شده بود روی پیادهرو افتاد و زار زار گریست. فاحشه با موهای بههم ریخته و لباسهای پاره کشانکشان به سمت خیابان حرکت کرد. هانا ترمز کرده بود تا او بتواند رد شود. فاحشه در میانه راه ایستاد و به هانا زل زد با صدای بلند به او گفت: بزن بم راحتم کن، از این زندگی خسته شدم.
آنقدر معصومانه این درخواست را کرد که هانا نتوانست لذت خدا بودن را از خود دریغ کند، چند متری به سمت عقب حرکت کرد و سپس با سرعت به فاحشه که با چشمانی از حدقه درآمده به او نگاه میکرد، زد.
فاحشه روی زمین افتاده و خونش همهی اطرافش را پوشانده بود، مادر و چهار فرزند با بهت به تصادف نگاه میکردند. هانا به آرامی از ماشین پیاده شد و آنقدر منتظر ماند تا پلیس آمد.
قاضی با صدای بلند پرسید: آیا اظهارات وکیلتان را قبول دارید؟
هانا به آرامی سر تکان داد.
قاضی گفت: میدانید آن خانمی که با او تصادف کردهاید مرده است و با توجه به صحبت شاهدان و سابقه اعتیاد آن خانم شما بیگناه شناخته میشوید، صحبتی ندارید؟
هانا سر تکان داد.
او باید خیلی خوششانس میبود که در آن کوچه کسی جز آن مادر و چهار بچهاش نبودند، وقتی پلیسها آمدند، آن زن به آنها گفت: این خانم بیگناهِ، اون زن خودش رو جلوی ماشین انداخت من شاهدم.
لذت تصمیم گرفتن برای زنده ماندن یا مردن فاحشه زندگی هانا را تغییر داد.
گویی روحی دیگر در او دمیده بودند، موهایش بلندتر و قدش درازتر شده بود، کارهایش را به درستی در اداره انجام نمیداد، عوضش با مدیرانش لاس میزد، حتی ترفیع هم به او دادند.
شبها تا دیر وقت در دیسکوها و بارها میماند، پولش را حساب میکردند، برایش لباس میخریدند، اگر از آنها خوشش میآمد به خانه میبردشان و با آنها میخوابید. اگر هم نه! یکجوری دورشان میزد.
حالا دیگر پولدارتر، زیباتر و جذابتر شده بود.
تا اینکه مردی بسیار جذاب را ملاقات کرد، روزها و شبها را با او گذراند، مرد همسر و فرزندانش را بهخاطر او رها کرد، هانا با او تمام لذتهای دنیا را تجربه کرد تا زمانی که چشمهایش را گشود و خود را کنار آپارتمانش در کوچه دهم همراه چهار کودک گریانش در حال کشیدن موهای معشوقهی مستِ معتادِ شوهرش دید، فاحشهی مست هیچ تلاشی برای رهایی نمیکرد، هانا رو به فرزندانش داد زد: این همون جندهاییه که بابا رو ازتون گرفته و ما رو به خاک سیاه نشونده.
ماشینی به آرامی نزدیک میشد.
ساحل نوری
«نقد و بررسی»
اسم داستان «اخلاق هاناماخوسی» است که انگار منظور نویسنده همان نیکوماخوسی، پسر ارسطوست. کتاب اخلاق نیکوماخوسی یکی از اولین کتابهای ارسطو در مورد اخلاق است. البته افلاطون و اشخاص دیگری نیز قبل از ارسطو در مورد اخلاق صحبت کردهاند، اما معمولن در این مورد به این کتاب بیشتر تکیه میشود. این کتاب را ارسطو به پسرش هدیه میدهد. کتاب بر این موضوع تکیه دارد که اساس آدمها بر آن چیزیست که هستند؛ یعنی آن چیزی که هستند مطلوب است نه آن چیزی که قرار است بشوند. از اینجاست که ما به «ورشویتیکس» میرسیم؛ یعنی اخلاقیاتی که مبتنی بر فضیلت و برتری انسانیست و انسانمحوری را رواج میدهد. اما با توجه به فضای داستان پیشنهاد من این است که اسم داستان را چیزی بگذاریم که ربط به استحاله داشته باشد. چون محوریت آن نیز روی همین موضوع است. ابتدا در مورد مفهوم استحاله توضیحاتی میدهم، زیرا در شعر و تئوری نیز بسیار از آن استفاده میشود. استحاله شکلی از تغییر ارزشها و حالتهاست؛ یعنی حالتهایی که خوب، میتواند بدل به بد و بد، بدل به خوب شود یا هر کدام از این دو به حالت خنثی درآیند. به نظر من این داستان از لحاظ درونمتنی نگاه هنرمندانهای به مفهوم استحاله دارد و این در متون ادبی مثل داستان، نمایشنامه، رمان و… بسیار سابقهدار است. البته به طرزهای مختلفی در متون غربی و ایرانی از آن استفاده شده است. مفهوم استحاله در همهجا حضور دارد، مثلن در تغییر حالت آب وقتی که از گاز بدل به مایع و یا از مایع بدل به جامد میشود، میتوان آن را دید. حتی در توضیحالمسائل، ملاها و آیتاللهها از استحاله بسیار بهره میبرند؛ مثلن در توضیحالمسائل، استحاله را تغییر حالت پیدا کردن جسمی، در صورت تغییر جنسیت آن تعریف میکنند. اگر شراب که در اسلام ماهیتی نجس دارد طی فرآیندی بدل به سرکه شود دیگر آن را نجس نمیدانند. یا اگر پارچهای که نجس است بسوزد چون بدل به خاکستر میشود و جنسش تغییر میکند پس پاک است. اما میگویند اگر چیزی تغییر ماهیت بدهد اما جنسش تغییر نکند همان حکم اول، یعنی نجس بودن یا حرام بودن، در مورد آن صدق میکند. مثلن اگر گندمی که نجس است را آرد کنید باز هم نجس باقی میماند، پس هر تغییری استحاله نیست. عنصر استحاله را ما در سیاست نیز داریم. برای مثال خیلی از سیاستمدارانی که طی این چهل سال بعد از انقلاب، هزار چرخ خوردهاند؛ شخصیتهایی مثل رفسنجانی و یا مسعود رجوی و بنیصدر. اما معروفترین استحاله را در داستان «گاو» اثر غلامحسین ساعدی داریم. آنجایی که مش حسن خصوصیات انسانی خود را از دست میدهد و بدل به گاو میشود. یا فیلم فروشنده اثر اصغر فرهادی که در ابتدای فیلم شخصیت عماد بچهی همسایه را کول و از خانهای که در حال خراب شدن است خارج میکند.
اما در انتهای فیلم توی گوش پیرمرد مریض میزند تا به نوعی باعث بیآبرویی او پیش خانوادهاش بشود که در صورت این کتک خوردن ممکن بود پیرمرد بمیرد. پس میبینم چطور در یک چشم بههم زدن یک منجی بدل به قاتل میشود و یا برعکس. در داستان ساحل شاهد همین استحالهی شخصیت اصلی هستیم. یعنی اینجا هم شخصیت داستان تغییر میکند، با این تفاوت که تکنیک درونمتنی اینجا زیباتر و خلاقتر اتفاق میافتد. زیرا میبینیم که هانا هم بدل به زن شوهردار میشود هم آن روسپی. یعنی اینجا هانا همزمان سه نفر است و نویسنده با این رویکرد باعث میشود متن پایانی چندبعدی داشته باشد. ما برای اینکه متن را به این سمت، یعنی چند بعدی بودن ببریم، بهتر است بیشتر به داستان بپردازیم. از لحاظ روانشناختی نیز داستان جالبی خلق شده و هانا که قاتل است، بعد از دادگاه رویهی همان روسپی را ادامه میدهد. روسپیای که خود، او را زیر گرفته و با این کار از خودش انتقام میگیرد و چون از اخلاقی مذهبی و اجتماعی از نوع طبقهی متوسط برخوردار است پس در ادامه نقش زن شوهردار را هم بازی میکند. پایان داستان گرهگاهیست که باید به آن پرداخته شود. اما چرا داستانی که اینقدر پیچش دارد و نویسنده میتواند با کاراکترها بازی کند و شخصیتهای فرعی را به شخصیت اصلی بدل کند با اجرای بدی ارائه میشود (ناگهان متوجه شویم که هانا همان شخصیت فرعی روسپیست یا شخصیت فرعی زن شوهردار است) یا شخصیتهایی مثل قاضی که با پرداخت در داستان حضور مییابند و آن را پیش میبرند. این اتفاقها از لحاظ درونمتنی داستان را غنی کرده است، اما در بیان ضعفهایی وجود دارد. نثر نویسنده غلط ندارد اما شل و ول است و باید در اینجور داستانها اجرای حرفهایتری داشته باشیم.
«دستهایش از فضای سرد اتاق یخ کرده بود.»: با آوردن حرف اضافهی «در» جای «از» این جمله را میتوان بهتر کرد.
«همانطور که فکرش را میکرد فاحشهی مست معتاد هیچکس را نداشت.» نویسنده نباید مخاطب خود را دست کم بگیرد و همه چیز را توضیح دهد. همچنین باید توجه داشت فاحشهای که در دادگاه حضور دارد دیگر نمیتواند مست باشد.
«خوب شروع میکنیم»
باید به منطق زبانی توجه داشت و اگر از منطق زبانی محاوره استفاده میکنیم «خوب» اشتباه است و باید از «خب» استفاده کرد.
«هانا با چشمانی که نه درشت بود نه ریز به قاضی زل زده بود. هر چیزی جز آن اتفاق یادش میآمد، انتظار صدای چکش برای شروع، قاضی بدون لباس فرم و میز کوچک تمام تصوراتش را بههم ریخته بود.»
نویسنده قصد دارد با طرح چنین فضایی به مخاطب خود بگوید که شخصیت داستان تصورش در مورد دادگاه همان چیزهایی بوده که در فیلمها دیده است. اما باید این را با نثر بهتری می نوشت. نه اینکه نثر اشکال داشته باشد بلکه نثر بسیار ابتداییست و با نثر داستان تفاوت دارد، یعنی در این جمله ما با نثر گزارش روبهرو هستیم.
«هانا در شهر بسیار کوچکی در جنوب به دنیا آمد. نه آنقدر رنگ پریده بود.»
آمد فعل ماضیست اما در ادامه از ماضی بعید استفاده میشود که با یکدیگر همخوانی ندارند. به دنیا آمدن قبل از رنگ پریدگی اتفاق افتاده است پس باید از ماضی بعید استفاده شود.
«هانا در شهر بسیار کوچکی در جنوب به دنیا آمده بود.»
وقتی از فعل ماضی بعید استفاده میکنید، میتوانید فعل ماضی استمراری را کنار آن بیاورید.
«هنگامی که رشد کرد بهطور غیر قابل باوری نه بلند بود نه کوتاه، هنگام صحبت نه طوری آرام بود که خسته کننده باشد نه جوری شلوغ که اذیت کند. موهایش را هم همیشه حالت بینابین کوتاه میکرد، یا شاید هم از آن حد بیشتر رشد نمیکردند.
هانا متوسط بود حالتی بین کم و زیاد. آنقدر راست نمیگفت که راستگو باشد دروغهایش هم در حدی نبود که دروغگو به نظر برسد. او در یک شرکت حمل و نقل کار میکرد با حقوق، خانه و ماشین متوسط».
داستان در این قسمت کند میشود و نویسنده مدام یک حالت را توضیح میدهد و جملات مترادف را پشت هم ردیف میکند و در نتیجه مخاطب خسته میشود. کل این بخش از داستان روی متوسط بودن هانا تاکید دارد و مدام آن را تکرار میکند. میتوان با یک جمله همهی این حالتها را گفت. این توضحات یک دلیل دارد و آن هم کمهوش تصور کردن مخاطب از جانب نویسنده است. وقتی نویسنده مخاطب را کمهوش فرض کند آنجا ما به هوش خود نویسنده شک میکنیم. نویسنده و شاعری که مخاطب را باهوشتر از خود تصور نکنند، بیشک عوام را دنبال میکنند. وقتی عوام را دنبال میکنید بدل به یک اپورتونیست میشوید. مثل ترانه و شعر و مقالات سیاسی امروزی که چیزهایی را میگویند که همه میدانند و ما تفاوتی بین نگاه یک روشنفکر با مردم عادی در آثارشان نمیبینیم.
«با سی و پنج سال سن، سی و پنج سال باقی ماندهی عمرش را میشد به راحتی نتیجه بازی بارسلونا و مارسیا حدس زد.»
اینگونه جملات در داستان زیباست. منظور نویسنده این است که اگر شخصیت ما سی و پنج ساله است و سی و پنج سال زندگی شخصیت را بشناسیم باقی آن را هم میتوان حدس زد؛ مثل حدس زدن بازی بارسلونا و مارسیا که میتوان گفت بارسلونا قطعن برندهی بازی است. با همین جمله کل جملات قبل را گفته و ویژگی شخصیت نشان داده شد. پس نیازی نبود آنقدر روی متوسط بودن او تاکید کرد. یک نویسندهی خوب باید بر ایجاز احاطه داشته باشد.
«صد متر جلوتر جلوی درِ آپارتمانی در حاشیهی خیابان، زنی موهای فاحشهای مست و معتاد را میکشید»
بیان در این قسمت نیز بسیار ضعیف است. همچنین نیاز نیست در مورد فاحشه بودن زن توضیح دهید، مخاطب میداند شما دارید از صحبتهایی که در دادگاه اتفاق میافتد حرف میزنید پس تکرار دوبارهی «فاحشه» اشتباه است. وقتی زنی که در کنار فرزندانش حضور دارد موهای زن دیگری را میکشد و خطاب به فرزندانش میگوید این جنده پدرتان را از ما گرفت، دیگر نیاز نیست راوی نیز بر امر جندگی تاکید کند. ضمنن جنده کسیست که بابت پولی که دریافت میکند با افراد مختلف میخوابد. اما کاراکتر این زن یک عاشق است که با مرد متاهلی رابطه دارد، تا جایی که مرد خانه و خانوادهاش را رها میکند و تصمیم میگیرد با او زندگی کند. متاسفانه در ایران اگر مردی با زن دیگری باشد به مرد گفته نمیشود فاحشه، اما برعکس آن اگر زنی با مردی برود لقب فاحشه میگیرد و این بشدت ظالمانهست. نویسنده نباید اینگونه نگاه عوامانهای داشته باشد بلکه باید در فرهنگ مالوف دست ببرد و آن را تغییر دهد. زنی که عاشق مرد متاهل شده ممکن است فرد بسیار متشخصی نیز باشد، پس چنین زنی میتواند عاشق باشد نه جنده.
«قاضی گفت: میدانید آن خانمی که با او تصادف کردهاید مرده است و با توجه به صحبت شاهدان و سابقه اعتیاد آن خانم شما بیگناه شناخته میشوید، صحبتی ندارید؟»
نیازی نیست قاضی این را بیان کند. با توجه به شواهد ما به این نتیجه رسیدیم و قاضی دیگر به صورت سوالی این را نمیپرسد بهتر است در این دیالوگ رای نهایی را به هانا بگوید.
«تا اینکه مردی بسیار جذاب را ملاقات کرد، روزها و شبها را با او گذراند. مرد همسر و فرزندانش را بهخاطر او رها کرد، هانا با او تمام لذتهای دنیا را تجربه کرد تا زمانی که چشمهایش را گشود و خود را کنار آپارتمانش در کوچه دهم همراه چهار کودک گریانش در حال کشیدن موهای معشوقهی مستِ معتادِ شوهرش دید. فاحشهی مست هیچ تلاشی برای رهایی نمیکرد، هانا رو به فرزندانش داد زد: این همون جندهاییه، که بابا رو ازتون گرفته و ما رو به خاک سیاه نشونده.
ماشینی به آرامی نزدیک میشد.»
پاراگراف پایانی داستان نثر بسیار بدی دارد. بیشتر شبیه نثر ترجمهی داستان کودکان است. نویسنده با عجله این بخش پایانی را نوشته و روی آن تمرکز نکرده است. هر جمله از داستان را باید چندبار بنویسید و بهترین آن را انتخاب کنید. توجه به این نکات بسیار مهم است. من همانقدر که این نویسنده را از لحاظ نوع چینش ابژهها، پلن داستانی، نگاه، کشف داستانی و… دوست دارم همانقدر بهخاطر نثر شلخته و ضعیفش به او نقد دارم. داستان در اجرای خود تعریف میشود و اجرا بسیار مهم است که من در این داستان هیچ اجرایی نمیبینم. شروع داستان بسیار کند و پایان آن سریع بود. پیشنهاد من این است که شروع داستان سریعتر شود و در ادامه بیشتر به اطراف داستان بپردازید. این موضوع هم به اجرا و پرفورمنس مربوط است.
هر هفته در سوپرگروه کالج داستان جلساتی تحتعنوان «کارگاه داستان» برگزار میشود، گاهی علی عبدالرضایی در این جلسات شرکت میکند و به نقد و بررسی داستانهایی که در گروه پست میشود میپردازد. این کارگاه داستان اختصاص دارد به متن پیاده شده فایل صوتی علی عبدالرضایی که در آن به تحلیل این داستان پرداخته است.