
چشمها را بست. حالا آنقدر نزدیک شده بود که نمای بستهی صورتش تبدیل به لب شد. لب روی لب و رویایی دلنشین…
چشمها را باز کرد، غلتی زد و دوباره روی گوشی خم شد. هنوز جواب نداده بود. بلند شد، پرده را زد کنار و به آسمان نگاه کرد. ستارهای دیده نمیشد اما پرندهای دید که کم کم داشت دور میشد. انگار به نقطهی دیگری از شهر رسید. جایی که هنوز خبری از خواب نبود. او را دید که با عدهی دیگری میدوید. صدایش گرفته بود؛ بدو! بلندتر داد زد: بدو! و صدایش خشدار شد: بدوووو
افتاد، گوشیاش داشت هنوز زنگ میخورد. از دستش سر خورد و افتاد آن پایین تا صدای زنگ را در جوی جاری کند.