رمان ایکسبازی (اپیزود شانزدهم) _ علی عبدالرضایی

عصر ارتباطات است، پس بدون گفت‌وگو ممكن نيست، همه با هم حرف مى‌زنند، همه در حال توطئه‌اند، كيميا چت مى‌كند با باران، آريا تلفن مى‌كند به لارا، سحر زنگ مى‌زند به عجوزه، حالى مى‌پرسد و مى‌گويد كه امروز روزنامه‌ی شهروند منتشرش كرده، عجوزه قاه‌قاه مى‌خندد و مى‌گويد براى حمله به فكرهاى علی اول بايد شخصيت‌هاش را نابود كرد، كارت عالى بود آفرين! ديروقت است، فردا با هم حرف مى‌زنيم، بعد هم صفحه واتساپ را مى‌بندد و زنگ مى‌زند به سردسته‌ى سازمان جاسوسى در لندن، پيرمرد انگار از خواب پريده اما تا صداى عجوزه را مى‌شنود مى‌گويد پيدات نيست قشنگ‌خانوم! دلم برات تنگ شده، عجوزه نازى به صدايش مى‌دهد و مى‌گويد همان‌طور كه خواسته بوديد درگيرِ عبدالرضايى بودم، پيرمرد گفت مى‌دانم، تازه در اينترنت روزنامه‌ى شهروند را خواندم، عالى بود كارت، بايد طورى زمين‌گيرش كنيم كه ديگر جرأت نكند عليه ما بنويسد، امشب آريا مهره‌ى تازه‌اش را در كازينو ديدم، نبايد از او غافل شويم، پاشنه‌ى آشيلِ اين مردک فساد اخلاقى اوست، هر جا كه دست‌تان رسيد رسواش كنيد، طورى‌ كه ديگر خوانده نشود، همه بايد حساب كار دست‌شان بيايد و بدانند بدونِ خواست ما ممكن نيست كسى قد علم كند. عجوزه مى‌خندد و ناز بيشترى به صدايش مى‌دهد و مى‌گويد من على را خوب مى‌شناسم آقا! او هم بی‌كار ننشسته با نام‌هاى بيشترى دارد عليه ما مى‌نويسد، با اين‌كه او از مخاطب عام انزجار دارد اخيرن با بازيگرى روى هم ريخته تا توجه طرفدارانش را جلب كند، فكرهاى او ويروسى‌ست! پيرمرد مكثى مى‌كند و مى‌گويد خبر دارم، عكس‌اش را با آن بازيگر ديدم، به شهرت و داد‌و‌قال آن هنرپيشه نگاه نكن، آدمِ سر‌به‌راهى‌ست، او بدون آن‌كه بداند تحت كنترل ماست و از رفقای خودمان خط مى‌گيرد، نگران نباش! كار عبدالرضايى ديگر ساخته‌ست، به‌زودى اين گدازاده را سرِ جايش مى‌نشانيم، او بايد بداند از چه خانواده‌اى آمده و كجايى‌ست، نمى‌گذاريم پا از گليمى كه زير پايش انداخته‌ست فراتر بگذارد و آهى مى‌كشد و مى‌گويد كه خوابش مى‌آيد و گوشى را مى‌گذارد. عجوزه خوشحال نيست، جملات آخر آقا اذيت‌ش كرده، فكر مى‌كند به پدرش كه فروشنده‌ى فرش‌فروشى بوده در نازى‌آباد، به پدربزرگش كه در خلخال حمالى مى‌كرده، بعد هم ياد يكى از خطابه‌هاى عبدالرضايى مى‌افتد در يوتيوب كه انتقاد مى‌كرده از سنّت روشن‌فكرى چپِ ايرانى و اين‌كه چرا تمام رهبران احزاب ايرانى يا ملازاده‌اند يا از طبقات فرادست! بعد هم به سال‌هايى كه در انگليس زندگى كرده بود فكر كرد، به اينكه طى اين سال‌ها هرجا كه رفته اولين سوالى كه ازش شده Where are you from بوده، يعنى تمام مشكل كمونيسمِ آقا با آنارشيسمِ على اين است كه عبدالرضايى به طبقه‌ى فرودست جامعه‌ى ايرانى تعلق دارد!؟
پسر كيست!؟ چى خوانده‌ست!؟ اهل كجاست!؟ چه‌كاره‌ست!؟ اين چهار سوال، كليد چهار اتاق است در ذهن طبقاتى ايرانى‌ها و آدم‌ها را با توجه به پاسخى که به آن مى‌دهند، طبقه‌بندى مى‌كنند. در جوامع طبقاتى، پاسخ به پرسشِ پسر كيست ضرورى‌ست، چون بدون اين داده مى‌مانند تو را در كدام‌یک از دو جعبه‌ى سياه‌ و‌ سفيدِ ذهن‌شان قرار دهند. چى خوانده يا چه‌كاره‌ست! كم‌كم دارد كاركرد طبقاتى‌ش را از دست مى‌دهد، چون جمعيت تحصيل‌كرده‌ها در طبقات فرودست ايرانى هر روزه دارد بيش‌تر مى‌شود. ايران كشورى چندنژادى‌ست با فرهنگ‌هاى رفتارىِ متفاوت، ولى از آن‌جا كه هم مهاجرپذير نيست و هم جز افغانى‌ها كسى خطر نمى‌كند آن‌جا زندگى كند، سوالِ اهلِ كجاست!؟ خصلت نژادپرستانه‌اش را از دست داده و تنها در مناسبات فردى و فاميلى تاثيرگذار است. در جهان مهاجرپذير غرب اما با اين‌كه سه سوالِ «چى خوانده و چه‌كاره‌ست يا پسر كيست»، ديگر محلى از اعراب ندارد، «اهل كجاست» هنوز كاركردى نژادپرستانه دارد! عجوزه بارها شاهد بوده كه در مواجهه با يک استعداد يا فرديت، پيش از آن‌كه نامش را بدانند پرسيدند اهل كجايى!؟ سال‌ها پيش كه معشوقه‌ى علی بود و به شعرخوانى‌ها و سخنرانى‌هاى انگليسى‌ش مى‌رفت بارها شاهد بوده چگونه و چرا على از پاسخ به پرسشِ Where are you from طفره مى‌رفته! او هميشه مى‌گفت بايد كارى كنيم كه دایناسورها دوباره برگردند. اگر بخواهیم دوباره دنیا را زنده کنیم باید برش‌گردانیم به کودکی‌ش، جایی که آقا نبود خدا، نه مسلمان بود نه بودایی، نه اهل خلاف و نه امریکایی! برای این‌که دنیا را برگردانیم، زمین باید کمی تندتر بگردد. آن‌وقت احتمالن می‌رسد به جنگل اول و باید سعی کنیم جنگ اول جهانى کلید نخورد و آدم‌ها دورِ خودشان ديوار نكشند و به آن نام مرز ندهند، على هميشه مى‌گفت زمين در قياسِ با جهان كشور كوچكى‌ست، نبايد بيش از اين تحقيرش كرد، اين‌همه كشور آخر براى چيست!؟ او اولین قدم برای تحقق کامل کامیونیسم جهانی را تعیین دولتی جهانی مى‌دانست، مى‌گفت یک دولت برای تمام دنیا یعنی ایست جنگ! یعنی ایست‌ دادن به فخرفروشی نژادپرست‌ها، به ریاکاری سیاست‌مدارها، واقعن این‌همه ملت برای چیست؟ اگر دنیا فقط یک دولت داشت، انگلیسی‌ها این‌همه از مهاجرت نمی‌ترسیدند، به نروژی‌ها پاداش نمی‌دادند که بیش‌تر زاد و ولد کنند، برای حفظ جمعیت می‌رفتند از بمبئی هرچه می‌خواستند آدم می‌آوردند و دیگر به شعور نروژی‌ها و آلمانى‌ها توهین نمی‌شد. خدا به قدر کافی شورش را درآورده، این‌همه مذهب آخر برای چیست!؟ چرا بند‌بندِ اعلامیه جهانی حقوق بشر را اصول و فروع دین نمی‌کنند و خلاص!؟ اگر دنیا فقط یک دولت داشت هرکه می‌توانست تخم‌ش را هر کجا که خواست بکارد، دیگر نیازی به ویزا نبود و مهاجر این‌همه در هر کشوری خاک‌‌برسر نمی‌شد. کافی‌ست فقط جمعیت را کنترل کنیم آن‌وقت دیگر مذهب قدرت نمی‌گرفت و خدا می‌مرد و کسی برای دمکراسی در ایران نمی‌مرد، آن‌وقت فقط گورها بر گورها حکومت می‌کردند و آدم شهروند دنیا می‌شد و علوم سیاسی در خدمت درونی کردن ریاکاری تدریس نمی‌شد. اگر دنیا فقط یک دولت داشت…

اپیزود پانزدهم رمان ایکسبازی