زندگی با سُسِ سالاد_علی عبدالرضایی

دنیاش پر از آژیر بود و زندگی‌اش آمبولانسی که از میان های های گریه می‌گذشت. او در همین آمبولانس، پیش از آنکه داخل اُرژانسِ هیچ بیمارستانی شده باشد از لای پاهای مادرش که جیغ می‌زد، با گریه آمده بود بیرون. پرستاری که در آغوشش گرفته بود نازش می‌کرد، مادرش که تازه با درد کنار آمده بود حالا دیگر لبخند می‌زد. به بیمارستان هم که رسیدند همه شادی می‌کردند. پدر، مادربزرگ، پدربزرگ، همه می‌خندیدند و او نمی‌دانست چرا! این‌ها را نمی‌شناخت. او یک بهشت از دست داده بود، از اینجا می‌ترسید، بدش می‌آمد، حتی از دستِ همین هوایی که مجبور بود قورتش داده هی بدهد بیرون کلافه بود. او را از ایده‌آل، از رفاهِ کامل، از جایی که حتی به جایش نفس می‌کشیدند انداخته بودند بیرون! نُه ماهش تمام شده بود و زندگی‌اش سر رسیده بود. وقتِ آمدن، همه‌ی اهالی رحم از تخمک‌ها گرفته تا تک تک سلول‌ها سرخ پوشیده گریه می‌کردند و حالا در چشم به هم زدنی، با غول‌هایی طرف شده بود که دیدارش را جشن گرفته، می‌خندیدند. پس مرگی در کار نبوده تنها از جهانی وارد جایی، جهانی دیگر شده بود. حالا هم مدام دست و پا می‌زد که برگردد، تا به خانواده و دوستانِ هم سلولی‌اش بگوید که مرگی در کار نبوده آرام بگیرند، اما نشد! نمی‌توانست. دیگر او را از بهشت تبعید کرده بودند و باید با شرایطِ موجود می‌ساخت. تا حالا هم ساخته اما آن‌طور که باید از آب در نیامده! از وقتی که یادش می‌آید عاشق بوده، عشق‌بازی می‌کرده اما هیچ رحِمی مثل بهشتِ مادر امن نبوده، راحت نبوده! فضای داخل رحِم شور بود، برای احیای همین فضا سراسرِ تابستان لبِ ساحل لخت می‌گشت و بر ماسه‌ها غلت می‌زد. زمستان‌ها، هر روزه وانِ حمام را پر از آب ولرم کرده در آن نمک می‌ریخت و می‌خوابید. هفتاد سالِ تمام، دنبال دنیای رحِم رفته بود، همه را، همه جا را گشته بود اما پیدا نکرده بود. حالا هم که این جماعتِ سیاهپوش، با های های گریه از آمبولانس درش آورده در گورش گذاشته‌اند، احتمالن دارد سعی می‌کند به این‌ها بگوید که مرگی در کار نیست بلکه تنها از جهانی، واردِ جایی، جهانی دیگر شده اما نمی‌شود، نمی‌تواند! باید با شرایط موجود ساخت.

منبع: مجموعه داستان تختخواب میز کار من است.