کیرِ خر _ علی عبدالرضایی

دوست نازنینی دارم که مدام دنبال آرامش‌ست، می‌توانم به او ذکری بدهم، مثلن یک مانترا، بعد هم بخواهم آن را تکرار کند، مثل خیلی‌ها که مدیتیشن می‌کنند، پارسال از یکی از دوستان اسکاتیش‌م که پیش من آمده بود تا به آرامش برسد، خواستم ردای سپیدم را تن‌ش کند، بعد او را روی تخت‌خوابم نشاندم و ازش خواستم مانترای «کیر خر» را ده دقیقه تکرار کند. درست بعد از ده دقیقه رفتم سراغ‌ش! خوابیده بود خُرّ و پُف! تکرار « کیر خر» ذهن‌ش را اول خسته و بعد خواب‌ش کرده بود اما دقیقن شش ساعت بعد، وقتی بیدار شد گفت «کیر خر» معجزه کرد علی! عجب خواب آرامی داشتم!
تکرار یک کلمه یا جمله در ذهن ایجاد هارمونی می‌کند و همین هارمونی، نوعی آرامش مصنوعی را پدید می‌آورد که هیچ ربطی به آرامش واقعی ندارد. فیلسوف و گوروی خودتان “راجنیش چاندرا” می‌گوید که این دروغ را هندی‌ها مُد کرده‌اند و بیش از همه بر بُعدِ دروغین آن واقف‌ند! او خود تاکید می‌کند اغلبِ کسانی که با ذکر و مانترا مدیتیشن می‌کنند، هرگز به آرامش نمی‌رسند بلکه هیپنوتیزم می‌شوند. در واقع تکرار صدا ابتدا فیزیک ذهن را تغییر می‌دهد و سپس این انرژی صوتی چون کاتالیزوری باعث بروز واکنشی شیمیایی در ذهن می‌شود، دقیقن مثل وقتی که به موسیقی گوش می‌دهید و حس می‌کنید که آرام شده‌اید، این‌جا هم آرامشی در کار نیست، تنها شرایط شیمیایی ذهن‌تان تغییر کرده و این حالت رقیقِ حالی‌ست که بعد از کشیدن علف تجربه می‌کنید. چنین هیپنوتیزمی با تکرار نگاه هم می‌تواند اتفاق بیفتد، کافی‌ست نقطه‌ی کوچک و سیاهی را روی دیواری سفید نشان کنید و بعد از فاصله‌ی سه‌متری بدون آن‌که پلک بزنید به آن خیره شوید تا گم شود، دقیقن از وقتی که دیگر نقطه را نبینید آرامش یا هیپنوتیزم‌تان کلید می‌خورد. با گوش هم می‌شود ذن و مدیتیشن کرد و هیپنوتیزم شد، این‌ها همه هیچ ربطی به آرامش واقعی ندارند، نمی‌شود با مصرف قرص و صدا و دراگ به آرامش رسید. مصرف دراگ و موسیقی یا انجام مدیتیشن فقط کمک می‌کند که از آرامش به سرعت فرار کنید و وقتی این فرار به‌شدت خسته‌تان کرد، خواب‌تان ببرد و خیال کنید که به آرامش رسیده‌اید. می‌توانم به آن دوست نازنین‌م که مدام دنبال آرامش‌ست و هر روز شکایت می‌کند که دارم آرامش‌ش را سلب می‌کنم! یک مانترا بدهم، اما او ایرانی‌ست و برخلاف رفیق اسکاتیش‌م بی‌شک از تکرار «کیر خر» رنج خواهد برد چون معنای خوبی در فارسی ندارد! تازه آن‌قدر دوست‌ش دارم که نتوانم سرش کلاه بگذارم، پس باید کمی بیشتر غُر زدن‌هاش را تحمل کنم تا کم‌کم خودش آرامش واقعی را کشف کند.
آرامش واقعی از شعور نشأت می‌گیرد، شعوری که با کسب آگاهی حاصل شده باشد نه اطلاعات! باید یادش بدهم بدون هیچ تلاشی زندگی کند، فقط یک مرده سعی می‌کند نشان دهد که زنده‌ست. ما هرگز نمی‌توانیم بفهمیم بیابان به باران نیاز بیشتری دارد یا دریا! باران که انتخاب نمی‌کند کجا ببارد، همه‌جا می‌بارد آن هم به‌طور برابر! پس همه‌چیزی همه‌جا به‌طور برابر در همه‌جا، در همه هست، مانده‌ام چرا مردم عمر کوتاه‌شان را برای کسب هیچ تلف می‌کنند؟ همه‌ی آدم‌هایی که آرامش ندارند معمولن پر از طلب‌ند، طلبی که درکی نسبت به آن ندارند، پس هرگز به آن نمی‌رسند و همین ذهن‌شان را هی آشفته و آشفته‌تر می‌کند. دوستِ پولیشی دارم که می‌دانم پول می‌خواهد تا سفر کند، می‌خواهد برود ماداگاسکار تا بیشتر درک کند و به شعورش نسبت به خود و خداش بیفزاید اما چون پول ندارد، نمی‌تواند سفر کند و همین آشفته‌ترش می‌کند، پریروز تلفن کرد، بعد احوال‌پرسی پرسید کجایی؟ گفتم در سفرم، گفت «من که شماره‌ی خانه‌ات را گرفتم! به خانه‌ات سفر کرده‌ای؟» این‌جور آدم‌ها مریض‌ند! از گینه‌ی بیسائو تا علی‌آباد کتول سفر می‌کنند اما سری به خود نمی‌زنند، در خودشان سفر نمی‌کنند که حسابی ببینند! وقتی به درون سفر می‌کنید، به درک خواسته‌هاتان می‌رسید و آن‌ها را از نزدیک می‌بینید و همین ملاقات باعث می‌شود که از چشم‌تان بیفتند، فقط وقتی که دیگر خواسته‌ای ندارید به آرامش می‌رسید و متاسفانه بسیارانی تنها وقتی که می‌میرند آرام می‌شوند چون هرگز دست از سر خواسته‌های احمقانه‌شان برنمی‌دارند، بی‌نیازی یا احساس بی‌نیازی باعث می‌شود که نرخ اتلاف انرژی‌تان به حداقل برسد و انرژی بیشتری برای تفکر داشته باشید، تفکر! چقدر ما این کلمه‌ی عزیز را عن و گُهی کرده‌ایم، حیف!

 

*ترجمه‌ی بخشی از سخنرانی علی عبدالرضایی در کمپ حکمت هندی در گیلدفورد (جنوب شرقی انگلستان)