کلاهِ آشپز_علی عبدالرضایی

رسیده‌ام به قتل‌گاه، الان است که او را ببینم و اجرای تمام نقش‌های غم‌انگیز زندگی را به من بسپارد. از ایستگاه که زدم بیرون، یک تاکسی که مثل گردو مرا از شاخه‌ای کنار خیابان چید، انداخته جلوی کافه‌ای که صاحبش پیرمرد زه‌وار در رفته‌ای‌ست. گریه که چون پرنده‌ای روی صورتِ پر چروکش نشسته بود حالا پا شده، لهستانی از زیر میز کشیده بیرون تا بنشینم. پشت میز روبرو هم زنی نشسته که غم چون بیدِ مجنونی رمبیده بر سر و روش، هرچه سعی می‌کند به دیروز برود نمی‌شود، ای کاش می‌دانست هرچه هست امروز است! من اما وضع بهتری دارم، چون کلمه می‌تواند مرا در همین کافه خاک کند. هنوز نیامده و من هنوز زنده‌ام، این روزها عشق قراردادی‌ست که تنها بین دو دیوانه منعقد می‌شود، وگرنه جز به جانب انزجار نمی‌روند آن‌ها که عاشقِ همند! با این‌همه باز آمده‌ام اینجا که دلم را تنبیه کنم. من از پاریس می‌ترسم، تاکنون دو بار مرا کشته، بار اول آن دو سالی که با یکی بودم. او خیلی می‌دانست، پس بدون آنکه بداند، می‌دانست و همین ارتباط را غیرممکن می‌کرد. بار دوم آن شب که با یکی دیگر بودم و به او فکر می‌کردم. همه با من بودند، من با کسی که همه پیچ و خم‌هاش را چشم بسته می‌رفتم. همیشه او روی دلم سنگینی کرده در پاریس، همیشه پاریس با او بوده، امروز هم آنجاست، اما زنی که در خواب دیدم هنوز بیدار نشده.
چند شبی می‌شود که تا چشم می‌گذارم می‌روم پاریس و یکی را که هرگز ندیده بودم می‌بینم. سه شب با یک نفر، یک شهر و یک آغوش، انگار هرگز به پاریس نرفته‌ام. گرچه مطمئنم یکی خوابیده‌ام آنجا که گمنام است. حالا گلایل می‌‌تواند اسم او باشد، مثل کلاه آشپز، قاشق و بعدی …
منبع: مجموعه داستان تختخواب میز کار من است