همه می‌خواهند ماست خودشان را غالب کنند_گفت‌وگوی ساموئل کابلی و الهام حیدری با علی عبدالرضایی

این‌طور که صفحات وب به ما می‌گوید شما در سال 1348 در لنگرود به دنیا آمده‌اید. لطفن مختصری درباره‌ی شرح حال‌تان برای ما توضیح دهید. چگونه از تهران شلوغ سر درآوردید و اکنون کجا زندگی می‌کنید؟
صفحات وب هم می‌توانند گاهی دروغ نگویند، درست است لنگرودی زاده‌ام. حالا هم پلِ معروفش را با خودم آورده‌ام لندن که بعضی غروب‌ها پاش بنشینم و گیتار بزنم. طوري كه انگار از اسر ناف مرا با همین لندن بریج بریده باشند، حالا به طرز فجیعی با هم فامیلیم. سال شصت و شش مادرم در کنکور سراسری قبول شد و مرا به دانشگاه فنی و مهندسی تهران که حالا خواجه نصیر شده انداخت. گفتم مادرم در دانشگاه قبول شد چون خودم از اوان کودکی عاشق فلسفه و شعر بودم و اگر حکم مادر نبود، هرگز ریاضی نمی‌خواندم و بعد هم در رشته حرارت و سیالات مهندسی مکانیک مدرک نمی‌گرفتم. البته بد هم نشد، اگر در تهران فلسفه یا ادبیات می‌خواندم هنوز هم باید مثل فرهاد در کرمانشاه بیستون می‌کندم. در ظاهر داشتم توي تهران مهندسی مکانیک می‌خواندم اما شاید فقط یک صدم وقت مطالعاتی‌ام را به آن اختصاص می‌دادم و مدام در کتاب‌های فلسفی و شعری قدم می‌زدم. اگرچه بعدها مهندس شدم، اما هرگز فیلسوف نشدم یا از جایی مدرک شاعری نگرفتم. درسم هم که تمام شد، دیگر در لنگرود جا نمی‌شدم، همان‌طوری که بعدها، تهران هم آنقدر تنگ شد که باید نهنگم را به پاریس می‌بردم. اما آنجا هم با این طبع بیقرارم، با من سازگار نبود و بعد از کمی اروپاگردی آمدم اینجا لندن‌نشینی کنم که البته حالا دیگر عمرش سر رسیده. مادرم همیشه می‌گفت: “تو همه جا را به گند می‌کشی تپه‌ی نریده باقی نگذاشتی در دنیا!” اما اشتباه می‌کرد؛ این‌همه تپه در آفریقا یا امریکا یا استرالیا دست‌نخورده باقی مانده هنوز. خلاصه اینکه هر کسی بذری دارد که می‌گردد تا خاک مناسبی براش پیدا کند. یک عده از بس نمی‌گردند تا دمِ مرگ هم این بذر را جایی نمی‌کارند تا اینکه مرگ، خودشان را در خاک می‌کارد. شرح حال من، چیزی جز شرح همین گشتن‌ها، خصوصن در شعر نیست. شعر، يك بیابان است و شاعر بیابان‌گردی که دنبال آب می‌گردد و نمی‌داند که حتی اگر پیداش کند سیراب نمی‌شود. غایتی در شعر نیست؛ می‌روی که هرگز نرسی و همین نرسیدن است که آن را بدل به عشق بزرگ کرده، در حالی که شعر بزرگ وجود ندارد، شاعر بزرگی هم در کار نیست و اگر باشد مطمئن باشید که سیاست‌مداری اسقاطی‌ست که حتی سیاستش درپیتی‌ست. از این‌ها که عاشق خطابه در میدانند بیزارم. از این‌همه بلبشوی میدانی برای هیچ، از خیابان‌ها متنفرم. شعر یک بیابان است، برای همین شاعر شده‌ام.
علی عبدالرضایی چگونه شاعر شد؟!
من هرگز شاعر نشدم، هميشه شاعر بودم. فقط هنوز، دقيق نمی‌دانم که آيا هستم؟ خیلی‌ها خیلی چیزها را می‌دانند اما بی‌آنکه بدانند می‌دانند.
اگر فرض را بر این بگیریم که هنرمند و روشنفکر مواد خام تولید اثرش را از جامعه کسب می‌کند، تاثیر مهاجرت را بر روی شعرتان چگونه ارزیابی می‌کنید؟
مهاجرت، کندن است، از دست دادن است و از دست دادن آسان نیست. در مهاجرت فن دست دادن، از دست دادن و به دست آوردن را از بر شده‌ام. این‌جا دیگر فقط ایرانی نیستم، انگلیسی نیستم، فقط می‌گذارم و می‌گذرم. امثال من شاید هرگز وارد تاریخ ادبیات نشوند اما برای همیشه در تاریخ ادبیات می‌مانند چون نه شرق دارند نه غرب؛ این نداشتن را مهاجرت به من داده. درباره مهاجرت و تاثیرش بر من و شعرهام بسیار گفته‌ام. حکایت همان دانه‌ست، حالا برای اینکه بکارمش انتخاب‌های بیشتری دارم. مهاجرت شعرم را به عقل قلب رساند. اینکه تنهایی و تنها تویی که مسئولی؛ همین حس مسئولیت باعث شد بیشتر بخوانم و البته بیشتر بنویسم. جامعه را قبلن نوشته‌ام، هنوز هم می‌نویسم. هر چقدر هم که تنها باشی نمی‌توانی از اين غبن فرار کنی که چرا پانوشت‌ها بدل به سرنوشت شده‌اند. دنیا مجاز است پس نیازی نیست اجازه بگیریم و بنویسیم. مهاجرت یا تبعید، هرچه که می‌خواهند اسمش را بگذارند، صعب است، اما اگر یاد بگیری از سر بگذرانی‌اش، سختی‌اش هم می‌گذرد و کم کم می‌گذارد که آزاد باشی و بی‌سانسور بنویسی و این چیز کمی نیست.
شعرهای شما نگاه ویژه‌ای به زبان دارد و کارکردهای خاصی را در بسیاری از اشعارتان از زبان می‌گیرید. درباره‌ی این نگاه خاص برای ما بیشتر توضیح دهید.
گفتم که شعر یک بیابان است. وقتی که آب نداری مجبوری که با ناله سودا کنی و ناله این‌جا یعنی زبان. ناله را با هر زبانی می‌شود موزیک کرد چون اندوه عمق دارد. من ساده هم که بنویسم زبانی می‌نویسم، چون پارسی فقط نام یک زبان نیست بلکه پیش از هر چیز حکمت است. خیلی‌ها پارسی می‌نویسند اما بی‌حکمت می‌نویسند، چون بلدِ پارسی نیستند. درباره زبان و نقش صددرصدی آن در شعر هم، بسیار گفته‌ام هرچند که خیلی شنیده نشد و اغلب شاعران امروز از خیرش مي‌گذرند و بی‌خطرترین راه را می‌روند و هر روزه دارند از شعر دورتر می‌شوند.
اکثر صفحات وب که به نوعی به آثار شما می‌پردازد در ایران فیلتر شده. سخنرانی‌های شما درباره‌ی مسائل مختلف از جمله روشنفکری در ایران از جمله لینک‌هایی بود که توجه مرا جلب کرد اما دسترسی به آن ممکن نبود. لطفن از این بخش از فعالیت‌ها و سخنرانی‌هایتان بیشتر برای ما توضیح دهید.
سخنرانی‌های من در شکل‌گیری شعر هفتاد نقش کلیدی داشت. اگر درباره شعر هفتاد و آن پروسه شکل‌گیری تحقیق کنی می‌بینی از خیلی از مولفه‌هایی که به شعر هفتاد نسبت داده شد تا قبل از سخنرانی من در سال 72 که در جلسات شعر امروز تهران برگزار شد خبری نبود و اغلب پارامترهایی که در همان سخنرانی طرح کردم بعدها بدل به گفتمان غالب در شعر سال‌های بعد شد. هرچند بعد از آن سخنرانی تا سال 76 به طرز فجیعی بایکوت شده بودم و اثری از من در نشریات ادبی سال‌های 73 تا 76 نمی‌بینی و در واقع با انتشار پاریس در رنو دوباره حضور اندیشه شعری‌ام را بر شعر آن سال‌ها تحمیل کردم. طی این سال‌های تبعید و دوری هم بسیار مصاحبه و سخنرانی کردم که به ظاهر ربط چندانی به شعر ندارند اما در واقع چیزی جز حکمت شعری را ارائه نمی‌دهند و برخی‌شان را می‌توانی در سایت یوتیوب ببینی، هرچند متاسفم که ایرانی‌ها نمی‌توانند به این سایت جهانی دسترسی داشته باشند، این واقعن در قرن حاضر فاجعه‌ست. توضیح درباره این سخنرانی‌ها کار آسانی نیست و نوشتن درباره‌شان بیهوده خسته‌ام می‌کند. به آن‌هایی که در این‌باره کنجکاوند و دسترسی به اینترنت پرسرعت ندارند و نمی‌توانند این ویدئوها را ببینند پیشنهاد می‌کنم سری به آرشیو مجله شعر پرهام شهرجردی بزنند که به نظرم منبع مهمی‌ست برای کسی که می‌خواهد درباره شعر پارسی در دهه هشتاد تحقیق کند.
شعرهای شما به چندین زبان زنده‌ی دنیا ترجمه شده‌اند، این ترجمه‌ها را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ اصولن شعر به صورت عام و شعر خودتان به صورت خاص را ترجمه‌پذیر می‌دانید؟
شعر تنها چیزی‌ست که در ترجمه گم می‌شود. برای همین کار یک مترجم شعری کمتر از شاعر نیست. خوشبختانه مترجم شعرهایم به دو زبان مهم دنیا یعنی فرانسه و انگلیسی، پرهام شهرجردی و ابول فروشان هستند که این هر دو هم بر شعر من و هم بر زبانی که ترجمه می‌کنند اشراف کامل دارند و تاکنون موفق و خلاق عمل کرده‌اند. بقیه مترجم‌هام هم از زبان انگلیسی یعنی از روی برگردان ابول ترجمه کرده و می‌کنند مثل “کریستینا اهلر” (آلمانی)، “الیزابت فتیارونه” (اسپانیایی)، “احسن ندیم شیخ” (اردو)، “الحبیب لوآیی” (عربی) و… که به دلیل عدم شناختم نسبت به این زبان‌ها از کیفیت کارشان اطلاع دقیقی ندارم، هرچند تاکنون انتشار کارهاشان بازتاب خوبی در نشریات جهانی داشته. در ضمن هیچ مخاطب جدی شعری از شعری که ترجمه شده توقع ندارد که در زبان شق‌القمر کند و بیشتر توجه‌شان به جهان شعری طرح شده در متن است. خلاصه اینکه اگر مترجم، شاعری حرفه‌ای نیز باشد می‌تواند به طور نسبی از عهده ترجمه هر شعری برآید.
به نظر شما ترجمه‌ی شعر با چه چالش‌هایی روبروست و چه راهکارهایی پیشنهاد می‌کنید؟
در این باره هم در همین ویدئوهایی که در یوتیوب منتشر شده و هم در گفت‌وگو با محمدحسین ابراهیمی که متن و کتابش در مجله شعر منتشر شده به تفصیل گفته‌ام.
علی عبدالرضایی شاعری معترض و ضد سنت و اگر موافق باشد آنارشیست شناخته می‌شود اما در عین حال در اشعارش به شدت از ادبیات کلاسیک و فضای سنتی جامعه‌ی ایران وامدار است. این وضعیت را چطور ارزیابی می‌کنید؟
عبدالرضایی یک نفر نیست، ازدحامی او را تشکیل می‌دهد. خیلی‌ها دوست دارند برام قالب بتراشند و شکست می‌خورند، چون حتی خودم هم نمی‌توانم برای خودم کادر انتخاب کنم، چون بلافاصله بی آنکه بخواهم از آن می‌زنم بیرون! من شعر را با غزل شروع کردم و با آن ادامه دادم و در آن خواهم مرد. تاکنون قریب به هزار صفحه غزل و مثنوی و دوبیتی نوشته‌ام که تعدادی از آن‌ها در کتاب‌هایی مثل “تنها آدم‌های آهنی در بارن زنگ می‌زنند”، “نام این کتاب را شما بگذارید” یا “فاکبوک” و “فانتزی” منتشر شده و همین الان هم رفیق شاعری، دارد از بین غزل‌هایی که تاکنون منتشر نکرده‌ام کتابی شامل شاه بیت‌های غزل‌هام را منتشر می‌کند، اصلن اولین مقالاتی که درباره من نوشته شده درباره نوآوری‌هام در غزل بوده؛ نمونه‌اش مقاله “یوسف‌علی میر شکاک” است که در آن آرزو کرده که ای کاش عبدالرضایی هرگز بی خیال غزل نشود یا روانشاد “حسین منزوی” که در جلسات “خواجوی تهران” بعد از هر غزلی که می‌خواندم ده دقیقه لکچر می‌داد، چنین شاعری چگونه می‌تواند کلاسیک نباشد؟ نیمی از مطالعاتم وقف ادبیات کلاسیک پارسی شده! چطور می‌توانم در نوشتارم وامدارشان نباشم؟ مسئله این است که من جاه‌طلب‌تر از آنم که شعرم را وقف غزل کنم. سر خودم را که نمی‌توانم کلاه بگذارم چون غیرممکن است شاعری بتواند در وزنی نامألوف بیش از دو بیت به صورت ناخودآگاه بنویسد و دچار سکته‌ی وزنی نشود، پس مجبور است بقیه را بسازد، یعنی معماری کند که خیلی حال نمی‌دهد. من می‌نویسم که لذت وافر ببرم. برای همین در شعر آزاد، آزادترم و به آن بیشتر دل می‌دهم چون به من دروغ نمی‌گوید، دست نشانده و دست‌ساز نیست، اما مثل نیما یا شاملو به طرزی ابلهانه قالب‌های کلاسیک را رد نمی‌کنم و هرگز هم فکر نمی‌کنم که دیگر نمی‌توانند خلاق نوشته شوند، بلکه برعکس، فکر می‌کنم اگر نباشند واویلاست! مثل این است که به شاعری بگویند داستان یا مقاله ننویسد. این رد کردن‌ها همه ریشه در ذهنیت حذفی و سانسورزده و دیکتاتورپرور فرهنگ ما دارد، همه می‌خواهند ماست خودشان را غالب کنند. شعر هم مثل هر ژانر دیگری برای خودش درجاتی دارد، بی شک درجه شعریت در شعرهای آزاد از همه انواع بیشتر است، اما قالب‌ها و فرم‌های دیگر هم علاقه‌ی دیگری را برمی‌خیزانند و من از حضور همه این‌ها در کارهایم لذت می‌برم و به شدت تنوع‌طلبم. هفته‌ای نیست که برای عشق و حال هم که شده غزل ننویسم یا با یک دوبیتی چیزی یا کسی را سرِ کار نگذارم. متاسفانه سال‌هاست که ما دنبال تازه شدن نیستیم بلکه تازگی به طرز مضحکی مجنون‌مان می‌کند و می‌گوییم الا و بلا که لیلی فقط یکی‌ست؛ نه! همه هستند حتی اگر لیلی من فقط در شعر آزاد برقصد.
در اولین برخورد “کومولوس” را کتابی تصویرگرا می‌یابیم. علی عبدالرضایی از آن شعرهای پیچیده به لحاظ زبانی و به نظر برخی معناگریز، چطور به شعرهای همه‌خوانترِ کتاب کومولوس رسیده؟
خوشحالم که این را می‌شنوم چون فکر نمی‌کردم کومولوس کتاب راحتی باشد. قبلن هم گفتم که من شاعر این طرز یا آن یکی نیستم، دارم می‌گذارم و می‌گذرم گاهی از راه مال‌رو می‌روم و گاهی می‌زنم به دل اتوبان! برخی قله‌ها را نمی‌شود بدون گذر از سنگلاخ و راه مال‌رو فتح کرد. من همیشه سعی کردم چندتاویلی بنویسم. نمی‌توانی هیچ‌کدام از کارهام را معناگریز بنامی اگرچه اغلب از زیر سیطرهی معنای یکه خارج شده‌اند و به چندمعنایی رسیده که چندصدایی و چندفرمی و در نهایت چندژانری را به ارمغان آورده باشند. خلاصه این‌که همیشه متفاوت می‌نوشتم. کتاب جامعه نسبت به پاریس در رنو از زبانی بسیار ساده برخوردار است، چون از ساخت خطابه در آن استفاده کردم. خلاصه اینکه تغییر گاردی در کار نیست من به تناسب فضای متن، تکنیک و شگردهام را اعمال می‌کنم.
من استهزاء و پوچ‌انگاری کتاب‌های قبلی را در کومولوس نمی‌بینم. موافقید که فضای شعری شما از این نظر در حال تغییر است؟ علت چیست؟
جز شعر بلند “ضعیفه” که از طنز برخوردار است و زبان در آن می‌غرّد و از نگاهی انتقادی برخوردار است، بقیه شعرهای کومولوس عاشقانه‌اند و البته سهم وجه آپولونی در آنها بیشتر از بعد دیونیزوسی‌ست. باید کم‌کم می‌پذیرفتم که چهل ساله شده‌ام.
نظر شما درباره‌ی جریان‌های شعری دهه‌های اخیر چیست؟ مثلن شعر دهه هفتاد را چطور ارزیابی می‌کنید؟
درباره هفتاد من به اندازه چندین کتاب حرف زده‌ام، حالا بقیه بگویند بهتر است. درباره هشتاد هم خیلی اهل حرف نیستم چون اين دهه، سیطره ارتجاع بر شعر پارسی بوده با این‌همه دهه هشتاد برای من دوره‌ای بوده پر از خواندن و نوشتن و دویدن به سوی گلوبال پوئتری. در این دهه، شعرهام به بیش از پانزده زبان منتشر شده و به چندین زبان کتاب درآورده‌ام و این به تنهایی کافی‌ست که بگویم دهه هشتاد دهه‌ی جهانی‌شدن شعر معاصر پارسی بوده.
حرکت امروز شعر معاصر را چگونه می‌بینید؟ بالنده و رو به رشد یا رو به قهقرا؟ چرا؟
هرچند از این دور اطلاع دقیقی از روند شعر در ایران امروز ندارم اما آن‌چه که در اینترنت می‌خوانم فاجعه‌ست و چیزی جز ترویج بلاهت نیست. انگار طی این سال‌ها سیاست متوسط‌سازی در اتاق‌های فکر، خودش را به طور کامل بر همه چیز تحمیل کرده و به اجرا درآمده.
شما شعرهایی به زبان انگلیسی سروده‌اید. درباره‌ی ارتباطتان با زبان بیگانه در شعر به عنوان ابزاری جدید برایمان توضیح دهید.
من شاعر صحنه‌ام! در شعرخوانی‌هام همیشه با شنوندگانم داد و ستدِ انرژی می‌کردم اما در اروپا وقتی به فستیوال شعری می‌رفتیم، همیشه شعرهام را به پارسی می‌خواندم و مترجمی که همراهم بود ترجمه‌اش را اجرا می‌کرد و با این خیلی حال نمی‌کردم، پس دست به کار شدم که خودم بنویسم و به علت عدم احاطه بر زبان انگلیسی اول سعی کردم کوتاه بنویسم و همین که دیدم با استقبال روبرو شده ادامه دادم. همین روزهاست که اولین کتابی که شامل شعرهای انگلیسی من است منتشر شود. اسمش را گذاشته‌ام:
“Short & Little like i”
خب در این شعرها چنان که باید بلدِ زبان نیستم اما باز خیلی از مخاطبان انگلیسی‌ام همین شعرهای کوتاه را زبانی می‌دانند و از بازی‌هایی که با کلمات می‌کنم لذت می‌برند با این‌همه، نوشتن به انگلیسی برایم خیلی جدی نیست چون در این نوشتن‌ها در دلم زندگی نمی‌کنم و بیابان‌گرد نیستم و بیشتر خیابانی‌ام، چون بهشان اول فکر می‌کنم بعد می‌نویسم. شعرهای انگلیسی‌ام وزن ندارند در حالی که وزن در شعرهای پارسی‌ام به فکرهایم مثل یک زن زیبا انحنا می‌دهد، آن را کج می‌کند تا دوباره قد راست کنم. متاسفانه شعر واقعی را نمی‌شود مثل یک انگلیسی رک و سرراست خواند، این‌ها در ذهن‌شان منحنی ندارند، انحنایی به کرد و کارشان و به کردارشان نمی‌دهند. شاید برای همین است که شعرهای انگلیسی‌ام کمی گل کرده‌اند، شاید دارم خودشان را می‌نویسم.
1391

منبع: دو ماهنامه فرشته‌های کاغذی
کتاب من با قبول مخالفم