رمان ایکسبازی (اپیزود نوزدهم) _ علی عبدالرضایی

آريا بايد پولى جور مى‌كرد و مى‌فرستاد براى يكى در ايران كه نياز مبرم داشت. يكى كه در بيمارستانِ قائم تهران بسترى بود و براى اين‌كه قلب‌ش را عملِ باز كنند نياز مبرم به پول داشت. طرف خواهرِ يكى از نويسنده‌هاى ايرانى بود كه اخيرن طىِ چتى در فيسبوک از او درخواست كمک كرده بود. آريا دستش باز نبود، اين اواخر حسابى باخته بود، حتى پولى را كه پيشاپيش بابت انتشار يكى از كتاب‌هاى هنوز ننوشته‌اش از ناشر انگليسى گرفته بود يک‌شبه بر باد داده بود، براى همين آن شب كه چت كرده بود با كيميا، رفته بود در صفحه‌ى فيسبوكش، لينک عكس همسرش را برداشته و گذاشته بود در مستطيل گوگل و حالا ديگر مى‌دانست با همسرِ يكى از آقازاده‌ها طرف است كه يک‌شبه كوخ‌شان روى استخوانِ نحيف مردم بالا رفته و كاخ شده. آريا هرگز چيزى براى خود نخواسته بود، نه اهل مالكيت بود نه حساب بانكى! هرچه كه دستش مى‌آمد يا توى كازينو مى‌باخت يا به نحوى خرج اين و آن مى‌كرد، نه اين‌كه پىِ نام نيک باشد، تنها از كمک به آن‌كه احتياج داشت لذت جنسى مى‌برد، او آدمِ بدى نبود، هميشه از دزد مى‌چاپيد و مى‌بخشيد به مال‌باخته اما رابين‌هودِ بى‌رحمى بود، متاسفانه گاهى يادش مى‌رفت نبايد براى خوشحالىِ يكى، يكى ديگر را بچزاند. آن شب در كازينو دو‌تا‌ دوتا از كيميا گرفته و در نهايت شش هفت‌هزار پوندى او را تيغيده بود، كيميا چيزى از رُلت نمى‌دانست، مثلن نمى‌دانست چيپس‌هايى كه آريا روى ميز مى‌چيده يک پوندى بوده نه صد‌تايى! در واقع آريا فقط با يكى از چيپس‌هاى صدپوندى بازى مى‌كرد و بقيه را مى‌داد به مايكل تا دمِ صندوق نقد كند، لارا هم آن شب بست نشسته بود پشت ميز پانتو بانكو بين دو خرپول ترک و عرب تا در نهايت پولى دستش را بگيرد و در اين پروژه‌ى خيريه شركت داشته باشد، مايكل هم بدون آن‌كه آريا بو ببرد هرچه چيپس كه ازش مى‌گرفت اول می‌برد شانس‌اش را سر ميزى در طبقه‌ى بالا امتحان مى‌كرد و وقتى مى‌برد همه را باهم نقد مى‌كرد، براى همين هر سه از كارى كه داشتند مى‌كردند لذت جنسی مى‌بردند جز كيميا كه خسته و درهم‌شكسته حالا نشسته بود كنجِ رستوران و دو آرنج‌ش را ستون كرده بود بر ميز و دو‌دستى صورتش را پوشانده بود.
آريا آرام مى‌رود سرِ ميز و روبه‌رويش مى‌نشيند، «چى شده كيميا جان، دمغى!»، كيميا چيزى‌ش نبود، از بس‌ كه در شلوغى كازينو لاى جمعيت وول خورده سر پا ايستاده بود از‌ پا ‌در‌آمده بود، او آدمِ دست‌و‌دل‌بازى نبود اما از اين‌كه داشت پول بادآورده‌ى همسرش را دور مى‌ريخت و اين‌گونه از خيانت‌هايى كه بهش كرده بود انتقام مى‌گرفت لذت مى‌برد، راستش آريا از اين جور آدم‌ها كه نان‌شان را در خون مردم تيليت مى‌كنند هميشه انزجار داشت اما نمى‌توانست خطوط درد را كه روى صورت كيميا نشسته بود ناديده بگيرد، براى همين يک لحظه فكر كرد اگر او را در عشق بيندازد كمكش كرده، «اينقدر سخت نگير! نكنه واسه پول ناراحتى!؟»، كيميا حالا صورتش را از جيبى كه با دست‌هاش درست كرده بود مى‌كشد بيرون، «نه! اصلن مهم نيست، فقط خسته‌م»، کیمیا دروغ نمى‌گفت، فقط نمى‌دانست كه فقط خسته نيست، او ديگر از چيزى لذت نمى‌برد، تقريبن با شادى غريبه بود، متاسفانه خيلى‌ها نمى‌دانند كه هماهنگى بين آن‌چه مى‌گويند و آن‌چه فكر مى‌كنند و آن‌چه مى‌كنند شادى‌زاست. شادى را نمى‌شود از يكى قرض گرفت يا به يكى قرض داد، بايد شاد بود با آن‌چه كه هست، آن‌چه كه هستى، شادى را نمى‌شود شكار كرد، شادمانى چيزى نيست كه حاضر و آماده باشد، بايد كه دست‌و‌پاش كنى. صداش بزن! شاد باش براى همين لحظه كه مالِ توست، شادى هميشه از درزِ درى وارد مى‌شود كه پشتِ سرت خوب نبسته‌اى، اگر برگردى دوباره مى‌بندى، پس ول‌ش كن! برو جلو! براى اين‌كه شادى كنى بايد كه توى گذشته تمركز نكنى، از قبل و قبلى و قبلن دورى كن، قلبن به حال بپرداز! ديروز مرده، فردا هنوز به دنيا نيامده اما امروز مال توست، بهش تجاوز كن! ازش لذت ببر! اين ثانيه سهمِ توست، حقٌِ توست! بغل‌ش كن!
شادى ظريف است، زيبايىِ درخشانى دارد اما يک‌جورهايى‌ست كه آدم دلش نمى‌آيد بهش دست بزند، مى‌ترسد انگولكش كند يكهو ترک بردارد، بشكند! آن روز در اداره از روى صندلى‌ش بلند شد و با كلى ناز و كرشمه آمد درست جلوى چشم‌هام و پرسيد شاعرها و نويسنده‌ها از لحاظ عاطفى چه فرقى با هم دارند!؟ تعجب كردم! ما اصلن اين حرف‌ها را با هم نداشتيم اما يک‌كاره گفتم شاعر فقط با سوژه‌اش چند بار مى‌خوابد كه عاشقش شود و شعرش را بنويسد، وقتى هم كه كارش را مى‌كند راهش را مى‌گيرد و دِفرار! يك نويسنده ولى بيشتر با مغز طرف‌ ور مى‌رود، آن‌قدر مخ‌اش را مى‌گايد كه ديگر به درد هيچ بنى‌بشرى نمى‌خورد! جا خورده بود، چشم‌هاش چهار تا شده بود اما از رو نرفت و باز پرسيد حالا اگر هم شاعر و هم نويسنده باشد چى!؟ دلم براش سوخت، طفلى داشت عاشقم مى‌شد! عجوزه اين‌طور به من نزديک شد، شادى اسم سازمانى‌ش بود، به من هم خودش را شادى معرفى كرده بود و اين يعنى كه او را فرستاده بودند، بار اول‌شان نبود، بهترين‌ها را برايم دست‌چين مى‌كردند، منتها من حتى حدس نمى‌زدم كه شادى هم از همان قماش باشد، اصلن بهش نمى‌آمد براى جاسوسى فرستاده باشندش، معصوميتى سكسى در صورت داشت كه غلط‌انداز بود، متأسفانه حقيقت لباس ندارد راه مى‌رود لخت اما دروغ راهى ندارد مگر شيک بپوشد، ما همه شيفته‌ى ظاهريم يعنى فقط دروغ را مى‌پسنديم، من هم يكى از اين همه‌ام! دروغ‌هايى كه سراغ من مى‌آيند اغلب به ته رسيده‌اند، غمگين‌اند، با من چت مى‌كنند تا بار سنگين‌شان را خالى كنند اما چون عادت به خالى‌بندى دارند وانمود مى‌كنند كه خوشحال‌ند، آن روز شادى وقتى به خانه رفت با هم چت كرديم، افسرده نشان مى‌داد، از شادىِ خيلى‌ها شاكى بود، بهش گفتم قضاوت نكن! كسى شاد نيست، هركه به جنگى مشغول است، غم سواركار ماهرى‌ست، از همه كولى مى‌گيرد، همه هم فكر مى‌كنند پياده‌اش كرده‌اند اما آن‌جاست دقيقن زير آستين‌شان! گفت نيست و بلافاصله در همين صفحه‌ى فيسبوک با ويديوكال از چت معمولى وارد تصويرى شد، دست‌هاش را نشانم داد، بعد هم پستان‌هاى درشت و بقيه‌ى دنيا جز آن‌جا كه بعدها فهمیدم لیزر کرده و جنگلِ تُنكى دارد! كاش شادى مى‌دانست حتى جنگل كه فكر مى‌كنيم غم ندارد پاييز غم‌انگيزى دارد، شادى مثل خيلى‌ها غم ندارد، فقط عده‌ى معدودى قدرت از‌ دست‌دادن دارند، معدودند كسانى كه زود تمام نمى‌شوند، تمام نمى‌كنند، طى اين سال‌ها خيلى‌ها را ديدم كه خوب آمدند اما بدجور محو شدند، اين‌ها يا نبودند يا بازى بودند، يا حقيقى نبودند يا حقيقت نداشتند، با دوره‌اى معاصريم كه محافظه‌كارترين آدم‌ها لقبِ راديكال مى‌گيرند و سنّتى‌ترين‌شان ظاهرى آوانگارد دارند. همه مى‌خواهند تازه باشند، تازه بنويسند، اما كسى خودش را تازه نمى‌كند! ما را دروغ به تاراج برده و رياكارى كه هر دو از بحرانِ فرهنگىِ سكس آب مى‌خورد، متأسفانه ما تنها دروغِ عصر ارتباطات را رواج داده‌ايم، كسى حقيقى نيست، براى همين است كه على‌رغم ميل باطنى‌م هنوز سكسى و ريسكى مى‌نويسم، لااقل يكى بايد مدام خطر كند برود روى مين تا جاده‌اى براى بعدى باز كرده باشد، مهم نيست كه بعدها اُپورتونيست‌ها دستِ پيش بگيرند و مترسک‌ها لقبِ منجى! مهم نيست! مهم اين است كه تا وقتى هستى درست باشى، درست بروى سرِ اصلِ مطلب! و آدرسِ خانه‌اش را بگيرى كه تنهايى‌ش را نجات دهى، وقتى رسيدم آن‌جا، ميزِ شامِ شيكى چيده بود، من مى‌خوردم و شادى مدام حرف مى‌زد.
گرچه مردها زياد حرف نمى‌زنند اما محال است جمله‌اى بگويند و دروغ نگويند، زن‌ها صادق‌ترند چون زياد حرف مى‌زنند، اگر دروغ بگويند يک‌كاره لو مى‌روند، آنها وقتى هم كه حرف كم مى‌آورند نگاه مى‌كنند يعنى دست‌بردار نيستند، با نگاه‌شان هم حرف مى‌زنند، براى همين مردها اغلب عمل‌گرا شده‌اند، ياد گرفته‌اند نشنوند، الكى بگويند عاشقتم! بعد دست راست را از زيرِ پيراهنى حرير رد كنند و در چاله‌ى كمر جا بيندازند و يک‌كاره فشار دهند تا نرمىِ خوشمزه‌ى جفتى پستان، سفت بچسبد به سينه‌هاشان، بعد هم سرشان را مى‌اندازند پايين و لب‌هاى گوشتالويى را كه هنوز دارد باز و بسته مى‌شود قورت داده زبان‌شان را مثل كليد مى‌چرخانند توى دهان‌شان تا به‌طور كامل قفل شود، آخيش! سرسام گرفته بودم، اما زن‌ها دست‌بردار نيستند، سكوت‌شان از چند ثانيه بيشتر طول نمى‌كشد، حالا ديگر حرف نمى‌زنند بلكه داد مى‌زنند، على‌الخصوص وقتى كه مرد همچنان كه دارد لب‌ها را مى‌چلاند در چشم به هم‌زدنى شلوارش را كنده با پاى راستش يكى از ران‌هاى نرم و تپلِ را بزند كنار و حالا كليدِ بزرگش را در دهاِن پايين چنان جا بيندازد كه دردى شديد قفلِ دهانِ بالا را بشكند آاخ! اين‌جا زن‌ها دو دسته مى‌شوند، يک عده بعد از آخ سكوت مى‌كنند، چشم‌ها را مى‌بندند تا در نهايتِ آرامش به يكى ديگر فكر كنند و حالِ دوچندان ببرند، يک عده هم نمى‌خواهند از رو بروند و اين فرصتِ عزيز را براى حرّافى از دست نمى‌دهند، اين عده از زن‌ها هم دو گروهند، گروه اول در حالى كه مرد در آسمانِ هفتم سير مى‌كند معامله مى‌كنند، «قول مى‌دى بعدش بريم بيرون!؟ اون النگو رو برام مى‌خرى؟ قول بده تعطيلات منو ببرى آنتاليا…» گروهِ دوم اما جنده‌خانه‌اند، آخ‌شان كه در مى‌آيد ديگر خودشان نيستند، يعنى بيش‌تر خودشانند، اين‌ها پاک‌ترين زن‌هاى جهانند، حال مى‌دهند تا حال ببرند، يک شب ‌پرى بلنده‌اند، يك شب شادى خوشگله، برخى شب‌ها هم اگر پا بدهد سحر و باران و كيمياى توأمانند، بعد از آخ صداشان ريز مى‌شود، عشوه مى‌كند، ناز مى‌شود، حرف‌هايى مى‌زنند، فحش‌هايى مى‌دهند كه تا ابد دوست دارى بشنوى، بى‌شرف تندتر! ديوث، جاكش محكم‌تر! من جنده‌ى توام، جرم بده بيشتر!

اپیزود هجدهم رمان ایکسبازی