دراز كشيده بر كاناپه، با پاهاى جمع شده رفت زير پتو، سرش شهر كارهاى نكردهست، دلواپسشان است، به تکتکشان فكر مىكند، به تکتکِ آدمهاى زندگیش كه نيمهكاره ولشان كرده بود يا ولش كرده بودند، البته فكر نمىكند، تمركز ندارد، براى همين از هر كدام فقط تصويرى مىنشيند در ذهنش و بعد محو مىشود. هر چه به لارا فكر مىكند، چيزى درش پيدا نمىكند كه دوست داشته باشد، پس چرا اينهمه ادا درمىآورد!؟ انگار از كودكى نسبت به هر تغييرى اينرسى داشت، به زندگى با لارا عادت كرده بود، ديگر قادر نبود چيزى را عوض كند، آدمها مىآمدند و مىرفتند، قيافهها تغيير مىكردند اما نامشان هرگز عوض نمىشد، باز همه لارا مىشدند، آنها همه لارا بودند، لارا اسم معشوقى بود كه در سر داشت، هيچ ربطى هم به اين لارا كه قمارباز بود نداشت، انگار از تمام خصوصياتش بدش مىآمد، اصلن مدتى بود با هيچ زنى خوب تا نمىكرد، كيميا ولى با همه فرق داشت، از او خوشش آمده بود، به هرجا نگاه مىكرد آنجا بود، به هر كه فكر مىكرد او مىشد، اصلن لاراى واقعىش خودِ كيميا بود كه مهربانىش را تنها خرجِ آريا مىكرد، حالا ديگر آريا تنها مزاحمِ زندگىش بود، البته آريا كارى به او نداشت اما همين بىتفاوتى بيشتر آزارش مىداد، خيلى دلش مىخواست او هم مثل آرشام گرفتار شود، كمكم داشت به صورت گردِ آريا پشت ميلههاى زندان فكر مىكرد كه ناگهان يكى در زد، آيفون خانه چند هفتهاىست خراب شده، حالش را ندارد از اينهمه پله بريزد پايين، باز نمىكند، چند دقيقه مىگذرد، دوباره صداى درِ خانه را درمىآورند، تازه يادش مىآيد كه لارا رفته خريد و ممكن است كليد را فراموش كرده باشد، از زير پتو خودش را خلاص مىكند، شلوار و تىشرتى مىپوشد و از پلهها دو تا يكى مىرود پايين، كسى پشت در نيست، «لعنتى زنگ زده و فرار كرده»، برمىگردد بالا، مىرود به آشپزخانه كه قهوهاى درست كند، فنجانها همه در سينک ظرفشويى منتظر مهمان ناخواندهاى هستند تا به دادشان برسد، ناگهان چشمش مىافتد به فنجانى كه رويش چهرهی لارا نقاشى شده، اخم مىكند: «آرشامِ لعنتى! آخيش از شرّش خلاص شدم!»، داشت قهوهاش را هم مىزد كه حالا موبايلش زنگ خورد، جواب نمىدهد، دقيقهاى نگذشته باز زنگ مىخورد، « نكند لارا باشد»، از جيب درش مىآورد، شماره لارا نيست يعنى اصلن شمارهاى نيفتاده، جواب مىدهد، الو الو! كسى پشت خط نيست، با اينهمه باز دارد چيزى در سرش زنگ مىخورد، حالا ديگر نمىداند زنگ در است يا تلفن! شايد هم صداى ساعتشان است كه گاهى خروس بىمحل مىشود، اينها همه در سرش كار مىكردند، اما هنوز سرش شهر كارهاى نكرده بود، انگار ديگر مرز بين خيال و واقعيت، بهطور كامل از بين رفته بود، حتى نمىتوانست صداهايى را كه از ذهنش مىآمدند تشخيص دهد، فكر كرد بهتر است بخوابد، دراز كشيد روى كاناپه، با پاهاى جمع شده رفت زير پتو، تازه چشمهاش داشت گرم مىشد كه كليدى ناگهان در قفل درِ ورودى چرخيد و سرى كچل وارد شد.
– تو مگه زندان نبودى؟
– خب آزاد شدم
– كليد خونهى ما دست تو چه مىكنه؟
– راستش اول رفتم خونه اما آريا قفلها رو عوض كرده بود، هر چه منتظر موندم هم نيومد، احتمالن باز رفته سفر
پتو را مى زند كنار، يككاره بلند مىشود و دودستى يقهى آرشام را مىگيرد، مى چسباندش به ديوار، با كله مىكوبد توى صورتش، حالا ديگر خون چون جوباريكهاى كه از بينىش سرچشمه گرفته باشد از گردنش گذشت و ردِّ سينهی برهنهاش گرفت و از همانجا داشت مىريخت روى قالى كه صداى كليدى در قفل چرخيد و صداى شيونِ كشيدهى لارا خانه را پر كرد. وحشتناک بود، مايكل دودستى گلوى خودش را گرفته بود و آنقدر صورتش را كوبيده بود به ديوار كه حالا ديگر از حال رفته بود، لارا نمىدانست چه اتفاقى افتاده كه باعث شده او چنين به جان خودش بيفتد و اينقدر شديد خودزنى كند، چند ساعتى گذشت، وقتى به هوش آمد پرسيد: «آرشام كو!؟ مُرده؟ من آرشامو كشتم!»
اپیزود دوازدهم رمان ایکسبازی