من اعتقادی به اعتقاد ندارم، فقط سوال را دنبال میکنم. اگر بپرسند میگویم بزرگترم! اما از چه چیز کوچک؟ میتوانم حقیرتر بشوم اما از چه چیز بزرگ؟ من فرق دارم با خیلیها که عاشق سگشان هستند، عاشق ماشیناند، ایناند! و واهمه دارند در شعرشان عاشق کسی باشند. من مالک چیزی نیستم، نمیخواستم! وقتی که دنیا آمدم، دنیا سرِ جایش بود. پدربزرگم خسیس بود، وقتی که در گورش میگذاشتیم، کفنش در هر دو سمت، به خدا جیب نداشت، مثل شاعرانی که مایه در خایه دارند و نمیدانند شعرِ بزرگ دل میخواهد، کسی که از کیرش آویزان است آغایان! نمیتواند! شما دربارهی زندگی خیلی میدانید اما نمیدانید که درباره یعنی اطراف! اهل اطرافید و نسبت به اطرافیها بیطرف نیستید. سالهاست شاعر را که پشتِ شعر و پسِ بافور، در پستوی خانه مخفی کرده بودید سرِ صحنه لخت کردهایم! تهمت چرا به خوک میبندید جناب دوک! شما کثیفترید!
هنوز با سایه آنقدر رفاقت داریم که گاهی پای درختی، دیواری، کلاهی سرِمان بگذارد، شما چرا جوش میزنید؟ تیرِ برقی که بالا بردیم معشوقهی لختِ کلاغهاست، معاشقه با سیمهای دراز، در درازمدّت دارد. کمی صبر کنید! دربان ندارد درِ خانهی ما، ورودِ همه رابطه با باز دارد.
ما درسهای تازهای فرموله کردهایم که معادلاتِ شما را بههم زد و همه را شیمیایی کرد. مینویسید که شعر مدرن و پستمدرن زمینهای در زیستِ پیشامدرن انسان ایرانی ندارد. یعنی که در گوشهی غزل زانوی غم بغل کنید و به همان غذای کپکزده در کلبهی توسری خورده، بسنده و آه ماه در چاه را دوبارهنویسی کنید، شما که خیلی خوب میدانید از مثل من در هرهزار سمت کیر میخورید، بیهوده چرا کون تلو میدهید؟ آخر به من چه ربطی دارد فلان روستایی در خانه رادیو هم ندارد؟ من که نمیتوانم منتظر بمانم تا جماعت جمیعن لیسانس بگیرند! منی که همین الان میتوانم پشت اینترنت بنشینم و آخرین متن فلان شاعر دست و پادارِ شرقی-غربی را بخوانم چرا فقط چَهچَهی عربی بزنم؟ دوست دارم در دهکدهی مارشال مکلوهان قدم بزنم، نمیتوانم؟ خب! سعی میکنم نشد به دَرَک! به خوشبختی بهقدری نخ دادهام که بخواهد مثل بادبادک دور و هی دورتر شود. نمیتوانم تکلیف خودم را با چشمهایی که نمیدانم چه رنگی فکس میشود، گم کنم، ببینید! این صفحه این مانیتور هی دارد چرخ میخورد و رنگ عوض میکند، نجنبم عقب میمانم، چرا ندوم؟ دایم خبر حقیقت نیست، اخبار دروغ میگویند، باور کنید! از ما غولی دوسَر ساختهاند، نقلِ قول کذب میکنند، سالهاست که جای شعر، انگشتِ اشارهمان را چاپ میزنند، نمیدانم پشتِ صحنهی هر بیخبریست، ولی ما میدانیم که میتوانیم با هرکسی دست بدهیم اما هیچکس دستهایش نیست. وقتی که میگویند تو را دوست دارم، دروغگویند! چون «را» این «را»ی لااُبالی را پشت تو میگذارند، آنها نادرستنویسانند و نادرست انجامِ آسانِ ریاکاریست، آساننویسان میدانند چه مینویسند اما نمیبینند به چی به کی اشاره میکنند، گاهی سرِ مرضهایی هم که دارند پُز میدهند. هرگز دروغ نمیگویند چون راستگویی رازِ تجاری آنهاست! میتوانند دری را ببندند درِ دیگر چی؟
درهای بستهای دارند و سوءتفاهم همهی درکیست که از همه دارند، درواقع فقط حرف و فقط حرف و فقط حرف میزنند و نمیدانند درپوش روی ظرفِ خالی میگذارند. گاهی برای کسبِ احترام دست به هر کار احمقانهای میزنند و میخواهند دیگران را عوض کنند، خودشان؟ نه! هرگز! عوضیتر از این حرفهایند، کلمات آثارشان خودشان نیستند، مثل خودشانند عوضی! اینها و اینها و اینها همه مصنوعیاند، حشراتند! و به تاریکی میبالند، خودشان را با چشم دیگری میبینند دیگران! در درون کسی هستند و در بیرون کسانی! البته مردم آثارشان را میخرند اما نمیخرند، فقط پول روی کلماتی که کشته شد میریزند. اگر دروغ بزرگی را به درستی تبلیغ کنند به انکار ناکردنی حقیقتی بدل میشود چون باج به روزنامههای پرتیراژ میدهند، مجلهها را در محاصره دارند، تمام این سالها را بیآنکه پشت سر بگذارند، بینگاهی به پیشِرو سَرکردند. هر روز سال دیگری را با غفلت دیگری پشت سر میگذارند و اعلام میکنم که فردا نباید آنها را به دادگاه ببرد، زیرا هیچ قاتلی مجرم نیست، جُرم از جماعت سَرمیزند که مخفیگاهِ درندشتِ قاتل است!
«این هوای کتکخورده در این شبِ دهاتی که روانداز نمیخواهد پسر! برهنهتر بنویس!»
بیشتر از اهالی حمله به لشکر جملههام، دستم میلرزد حتی اگر دشنه به روی خودخوانده شاعری بکشم. هرگز کسی را تحقیر، کسی را تخریب نکردهام، همیشه قسمتی از دیگری در خودم بودهام، مثل قوها که در دسته آن بالا پرواز میکنند، خودخواهم! آری پرندهها خودخواهند، از راهی که میروند ردّی باقی نمیگذارند، رهرو نیستند تکرَوی میکنند، آری بیسوادم! زیاد نمیخوانم! چون انباشتِ هرچیزی انبار را تلف میکند، اهل زبان و این حرفها نیستم، فقط میزبانم! زیرا افعال ضرورتند، نامها اضافی! در فکرهایم مهر و نشان خودم را نمیزنم، ضایع میشوند! آخر زیرای برای چی؟ برای کی؟ سرِکاریست! در فیلمی که دیگران باب کردهاند من بازی نمیکنم. خودم را در خودم به نمایش میگذارم چون روزنامهها این سمساری فکرهای دستدوم هنوز پُرمشتریاند. آنجا به امثال من نیازی نیست، اصلن به من نیازی نیست! شکستِ امثالِ من قطعیست، چون اسبهای آرام همیشه اسبِ آرام دیگری را دنبال میکنند! همیشه در علیه زندگی کردهام، همهکاری علیه علی مرتکب شدهام، بیفایده بود! شهری مقالهانداز و شاعر به اسم و رسم رساندهام که مجبورند تا دنیا دنیاست برخلافم سواره پیاده کنند. هنوز به اندازهای که اجازه دارم نفس میکشم. هنوز هر اتفاقی تازهست، هرکاری، هرشعری که انجام میدهم و این، و این، و این برای من کافیست!
دیشب انگشتر یاقوتنشانی را به خواب دیدم که انگشتِ جادوگری منتظرش بود.
آنها جادوگرانند! کاری نمیدهند انجام، پشیمان نمیشوند هرگز! حسرتِ آری آنها را به گاری خواهد بست، میدانم! در جانِ من جهان گوشت خود را ریختهست، من گوشت چند مادیان وحشی را رام کردهام، نثارشان کردهام به ایشان، بخورند نوشِ جان!
هنوز زمینِ باردارم، همین زمینِ کوچک که ضاربان را حمل و ضربهها را تحمّل کردهست. هنوز مثل این قرن تازه جوانم، خودم را از همه چی کنار گذاشتهام که از قدّ خودم بالا بروم. بین دو نقطه تنها دو نقطه آیا این نطفهی اسبق اجازه دارد!؟
کسی که هرگز شکنجه نشد، اینجا بت نمیشود! دوافتادهام در غرب، که دور و بَرِ غریب مرگ کرده باشم تا نسلِ بعدی دستیدستی بتپرستی دور و بَرِ این «…» گیومه کرده باشد! توی این لحظه بینِ این دو پرانتز، چرا سه نقطه نگذارم؟ زندگی یعنی این! این! و این برای من کافیست!
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید