غلطخوانی شدهای
مثل چرکهای این شعر
که روی سفیدآب را سیاه
و در خلسه کف میکنند!
کنار اگر بیایی
روی صابونی که به شکم زدی
لیز
میخوری
سیلی
سرخات نمیکند اما
سری که میخورد خاک
خونیست
سیل/اب تنهاییست
و بندی که از ناف گریه میبرند
بند رخت است
غلط نکنم باید کمی خشک
تاکسیدرمی
بند بازی تنهاییست!
«سمیه ابراهیمی»
نقد علی عبدالرضایی
در بند اول این شعر، «غلطخوانی» را آوردهای و چرکها را به چرکنویس شعر مربوط کردهاي و با طنز ادامه دادهای. درواقع در این قسمت از نوعي عقده هم حرف میزنی؛ به اين معنا كه راوی سفیدآب میکشد و از نزدیکی ناراضیست و شخصی شکمش را صابون زده که این مهم، تمهیدت را خراب میکند و تجاوز، عشقبازی یا هرچه را که اسمش هست، وارد متن میکند. در سطرِ «روی صابونی که به شکم زدی/ لیز/ میخوری» چرا لیز را تقطیع میکنی كه تقطیع خوبی نیست، «لیز میخوری» باید بدل به یک سطر شود.
سطرِ «روی صابونی که به شکم زدی» در واقع سطر خوبیست اما خیلی به نثر نزدیک شده. همچنین «که» و «به» خوب ننشسته و لحنگردانی دچار مشکل شده است. تو باید این سطر را جور دیگری اجرا کنی تا راحتتر خوانده شود. در این سطر سه هجای کوتاه داری مگر اینکه بگوییم «روی صابونی که (به مثابهی هجایی بلند) به شکم زدی»؛ یعنی روی «که» مکث داشته باشیم؛ یعنی تو داری مرا مجبور میکنی كه اينگونه بخوانم. اما باید جوری لحن را مدیریت کنی که خواننده راحت و با صدای بلند شعر را بخواند. «که»، «به» و «ش» سه هجای کوتاه بوده، ایجاد تشدید میکند. من آنقدر به خوانش عادت کردهام که حتا اگر عادی و با صدای بلند هم یک شعر را بخوانم، جایی که هارمونی بههم میخورد و اجرای خوبی ندارد، بلافاصله برایم مشخص میشود. پس «لیز/میخوری» باید یک سطر شود. «روی صابونی که به شکم زدی» را هم باید مجددن کار کنی و سطر بهتری از آن بسازی.
«سیلی» را در سطر بعد باز به تنهایی تقطیع کردهای. چرا؟
«سیلی سرخات» چهار هجای بلند است اما وجودِ كلمهي «نمیکند» اجراي بهتري به آن داده و به سطر، سرعت ميبخشد. «نمیکند» بر وزن مفاعلن است؛ یعنی تو در ادامه، مصوتهای کوتاهی میآوری که ضعف هارمونیک را میپوشاند. پس بهتر است «لیز، میخوری» یک سطر و «سیلی سرخات نمیکند اما» هم یک سطر شود.
در سطر بعد، سر مگر خاک میخورد؟ این سطر وجه بیرونی ندارد. یعنی سری که رویش خاک نشسته!؟ میتوانی بيان را مناسبتر كني و بگویی: «سری که میخورد سنگ، خونیست» یعنی از ضربالمثل «سرش به سنگ خورده است» استفاده کنی اما «سری که میخورد خاک» صحیح نیست چرا كه تصويري منطقي ارائه نميدهد. اما در ادامه تقطیع «سیل/آب» و ایجاد چندواژگانی زیباست.
پایان شعر، خوبی است اما همیشه باید به ارتباطها توجه کنیم؛ به عبارت ديگر با وجود این که شعر، کوتاه است اما ارتباطها تا جای ممکن باید حفظ شوند. تو باز یک شعر کوتاه داری که اجرای آن خوب است اما ضعف شعر در فضاییست که میخواهی بسازی و البته خیلی مهم است که ما این شعر را خلاصه و کنستانتره کنیم؛ یعنی چیزی از آن نگه داریم که با هم در ارتباط تنگاتنگ باشند.
یک شاعر کالجی کسی است که حتا از یک سطر هم نمیگذرد. تو خیلی راحت میتوانی شعرهایی بگویی با سطرهای درخشان که مثل شعرهای ایرانی شود اما هیچ رابطهای میان این سطرها نیست. ارتباط مهم است و ما به این ارتباط، تفکر شاعرانه میگوییم. به بسياري از سخنرانها توجه کن؛ بسیاری از کسانی که ادعای فلسفه دارند در مورد یک مسأله بیش از نیم ساعت نمیتوانند صحبت کنند، زیرا عمق ندارند و تأمل نمیکنند، بهخاطر اینکه تنها مونتاژکارند و به مفاهیم موازی میپردازند. مثلن اگر عنوان سخنرانی آنها تنهایی باشد، در مورد خود موضوع تنهایی فقط میتوانند ده دقیقه صحبت کنند و یک ساعت دیگر را فقط از چیزهایی میگویند که در مجاورت تنهایی قرار دارد، آن هم نه به عنوان موتیف آزاد، بلکه به عنوان یک نمیدانم و آنچه که تجربه نشده. یعنی آنها فقط وراجی میکنند و مطلبی دست شما نمیدهند؛ مانند ژیژک، او بسیار باهوش و زیبا حرف میزند اما نامرتبط؛ یعنی اگر بخواهد یک مقاله سیاسی عادی بنویسد، این ارتباط وجود دارد ولی اگر بخواهد یک بحث فلسفی کند شما تنها از جملات آن خوشتان میآید. یعنی در هر پاراگراف به یک موضوع میپردازد و بسیار پراکنده حرف میزند. نقطه مقابل ژیژک، هگل است. تو میتوانی مانند شمس تبریزی گزیده حرف بزنی اما گزیده هم باید بنویسی، نه اینکه در یک سطر شومنی بکنی ولی پنج دقیقه هم از بحث، دست مخاطب را نگیرد. این مشکل شعر فارسی است. شعر فارسی مرتبط حرف نمیزند و مرتبط تخیل نمیکند؛ یعنی تخیل در شعر فارسی جایی ندارد. بسياری متوجه تفاوت تخیل با خیال و تصویر در شعر نیستند. تخیل، برآیند خیالها و تصاویر مرتبطیست که در یک شعر پخش میشود. وجود سطر درخشان در شعر بسیار آسان است و کسانی که شعر میخوانند به راحتی میتوانند از یک تصویر درخشان، تصویر درخشان دیگری بسازند اما این مسئله وقتی اهمیت پیدا میکند که در ارتباط با سطرهای دیگر باشد. این ارتباط در شعر تو وجود دارد اما از ابژهها کار نمیکشی و نشانههای سطرهای پایین را در ارتباط با سطرهای بالا نیاوردهاي؛ مثلن از تاکسیدرمی میگویی و بند رخت را به بند ناف ربط میدهی، اما اینجا دیگر حرفی از سفیدآب نیست. البته شعر، کوتاه است و تو از پس آن برآمدهای ولی اساس کار خوب نیست. بیش از این وارد فضای معنایی شعر نمیشوم و با توجه به نکاتی که اشاره کردم این شعر بهتر خواهد شد
از سری نقدهای علی عبدالرضایی در کالج که بهمنظور استفادهی آسانتر به فايلهای نوشتاری تبديل شده و در دسترس عموم قرار میگيرد.