«لیلی که مثل لولیتا نیست!»
از وقتی ماجرای لیلی را فهمیده بودم علاقهی مرموزی به او پیدا کرده بودم. مهراد، همخانهایم خیلی کمک کرده بود تا ترک کنم اما نشده بود. آن شب وقتی پرده را کنار زدم حسابی تحت تأثیر مواد بودم. باورم نمیشد؛ پدر لیلی داشت به او تجاوز میکرد. مهراد را صدا کرده بودم. مهراد گفته بود که توهم زدم و این فقط یک دعوای پدردختری است. من با دوربینم روی صحنه زوم کردم، لباس لیلی پاره شده بود، نگاهم چند لحظه روی گردی سینههای لیلی که از لباسش بیرون افتاد، قفل شد. بعضی از زوایای اتاق لیلی از دریچهی دوربینم پنهان میماند. من بیاعتماد به خودم و مهراد از ماجرا فیلم گرفتم. از آن شب شروع کردم به فیلم گرفتن از لیلی. هارد کامپیوترم پر شده بود از عکسها و فیلمهای لیلی. لیلی روی پلههای اضطراری در حال سیگار کشیدن، لیلی موقع درس خواندن، لیلی موقع لخت خوابیدن در تختش… یک شب که لیلی داشت توی لبتابش چیزی میدید، پدرش آمد و دلجویانه پشت گردن لیلی را بوسید. لیلی که حسابی شوکه شده بود، پدرش را پس زد. افکار موذیام باعث شد تمام فیلمهای لیلی با سرهنگ را میکس کنم. وقتی فیلم نهایی را به مهراد نشان دادم، بعد از چند ثانیه چشمهاش گرد شد. روی یک صحنه استپ کرد. دوربین را گرفت جلوی صورتم و گفت: بیژن تو راست میگفتی: مرتیکهی حرومزاده داره زیپش رو میکشه پایین، نگاه کن… این مادرجنده رو خودم میکشم.
نمیتوانستم دست به دوربین ببرم؛ تمام تنم را رعشه شهوت میگرفت اما بلافاصله از خودم متنفر میشدم.
همیشه میدانستم دخترک غمزدهای که روی پلههای اضطراری پشت آپارتمان مینشیند، سیگار میکشد و بازی بچههای همسنش را تماشا میکند باید غم بزرگی داشته باشد اما امشب نمیدانستم وقتی اتفاقی پرده را کنار میزنم تا طبق معمول اتاقش را دید بزنم با صحنهی تجاوز پدرش به او مواجه میشوم. فکر کردم شاید تحت تأثیر مخدر، مغزم خوب کار نمیکند، پس مهراد، همخانهایم را صدا زدم. او هم بلافاصله دوربین را از روی میز کارم برداشته بود و فیلم گرفته بود. مهراد گفته بود با همین فیلم یا آبرویش را میبریم یا دست از کارهایش برمیدارد. بالاخره دکمهی پلی را فشار دادم. زدم جلو تا به چهرهی پدر لیلی رسیدم، استپ کردم و رویش زوم کردم. پدر لیلی شباهت عجیبی به من داشت. انگار کلهی من را بریده باشند و گذاشته باشند روی کلهی او! وحشتزده دوربین را از پنجره پرت کردم بیرون. مهراد خیلی کمک کرده بود تا ترک کنم. خیلی هم ترک کرده بودم! اما هر ترک مثل این داستان، آغاز یک پایان بود. هر چیزی که فکرش را بکنید امتحان کرده بودم. دیگر میخواستم خودم را خلاص کنم؛ اصلن آن شب پنجره را باز کردم تا خودم را پرت کنم پایین که یکهو دیدم اندام پانزدهسالهی لیلی زیر اندام زمخت پدرش دارد له میشود. وقتی مهراد، همخانهایم را صدا کردم، فکرش را هم نمیکردم یکی مثل او بخواهد از این آب گلآلود ماهی بگیرد. از صحنهی تجاوز فیلم گرفت تا بتواند از سرهنگ اخاذی کند. نفهمیدم کِی فیلم را برای سرهنگ فرستاد. مهراد نمیدانست چه ماجرایی را شروع کرده بود. حتی فکرش را نمیکرد که شاید فیلم به دست سرهنگ نرسد و به جای سرهنگ پسر نوجوان او فیلم را باز کند. فقط یک روز توی صفحهی حوادث روزنامهای نوشتند پسری نوجوان با اسلحهی قدیمی پدرش، تمام اعضای خانواده از جمله پدر، مادر و خواهر و سپس خودش را به ضرب گلوله کشت. علت این تیراندازی تاکنون مشخص نشده! من راوی دانای کل بیاعتمادی هستم و نمیخواهم این داستان را ادامه بدهم. دوست دارم به هزار شکل شخصیتهایم را شکنجه بدهم… شاید پایان این داستان، بدترین پایان نباشد. شاید تو خوانندهی بداندیش، تو همدست جنایتکار هولناکتر تمامش کنی. البته گاهی هم آرزو میکنم کاش میشد از قاب این داستان بزنم بیرون… هرچند میدانم در واقعیت لعنتی هم بیعرضهتر از اینم که لیلی را نجات یا تسلی بدهم. امروز همهاش داشتم به این فکر میکردم در واقعیت وقتی لیلی از پوست و خون و احساس باشد، چقدر باید تنها باشد. هر شب یک داستان از لیلی توی ذهنم بود که انگار هزار تا پایان لعنتی داشت. لیلی را با لولیتا مقایسه میکردم اما لیلی که مثل لولیتا نیست. لیلی شبیه هیچکس نبود و هیچکس شبیه لیلی. مهراد فکر میکرد من عاشق لیلی شدم و بهم میگفت بیژن تو احمقی! عاشق دختری شدهای که پدرش به او تجاوز میکند! انگار وسط یکی از فیلمهای پرکشمکش هیچکاکی گیر کرده باشم، همه چیز خیلی تراژیک بود و من باید از آخر فیلم جلوگیری میکردم. نقشههای مهراد عصبیام میکرد. بدتر این بود که هر دقیقه نقشهاش را عوض میکرد. این اواخر هم مدام میگفت حداقل باید این پدرسگ را بتیغیم، آدمش میکنم!
باید زودتر از مهراد یک کاری میکردم. آپارتمان لیلی چسبیده بود به آپارتمان ما و درِ اتاق خواب من و لیلی از یک طرف باز میشد به پلههای اضطراری پشت خانه. فاصلهی ما به این کوتاهی بود اما جرأت نداشتم با او روبهرو شوم. بالاخره یکبار که نشسته بود روی پلههای اضطراری و سیگار میکشید، زدم بیرون. فکر میکردم شوکه بشود اما نشد. برگشت و آرام نگاهم کرد و تقریبن زیر لب گفت: همیشه میدونستم نگام میکنی، از همون اولش… این را گفت و رفت…
آن شب نتوانستم حتی از لای پرده هم که شده اتاق لیلی را دید بزنم. کلافه دور اتاق میچرخیدم. نیمههای شب صدای آمبولانس و سروصدا از آپارتمان کناری کنجکاوم کرد. لیلی را روی برانکارد میبردند. رگش را زده بود.
همان شب مادر لیلی نامهی خودکشی او را پیدا میکند و میخواند. لیلی در نامهاش شرح داده بود که مورد آزار جنسی قرار گرفته. مادر لیلی هم خودش را با شلیک گلولهی اسلحهی قدیمی سرهنگ کشته بود. دکترها گفته بودند شاید بشود لیلی را نجات داد اما مادرش درجا تمام کرده.
فاطمه فلاح
«نقد و بررسی»
طرح داستان خطیست، شخصیتپردازی و فضا و مکان ندارد. شبیه داستانهای سکسیست که مخاطب ایرانی از آن به شدت لذت میبرد. علاوه بر آن، در همان پاراگرافهای اول نثر داستان نیز ضعف دارد. داستان از فرمت خاطرهنویسی پیروی میکند.
البته نویسنده تلاش کرده با استفاده از تکنیک فاصلهگذاری مخاطب را جذب فضای داستان کند، غافل از اینکه تکنیک به شکلی آشکار از بدنه داستان بیرون زده، زیرا طرح داستان از اول پشتوانهی فکری مستقلی ندارد. داستان شروع خوبی ندارد و باید از جایی شروع میشد که راوی فیلمی را برای همخانهاش (بیژن) به نمایش میگذارد تا او باورش شود که دختری توسط پدرش مورد تجاوز جنسی قرار گرفته است. بعد شروع به پلنپردازی برای اخاذی از پدر دختر کند.
در اینجا بهتر است جنسیت راوی مشخص نباشد و داستان بهصورت اندروژنیک روایت شود زیرا مخاطب را به این فکر سوق میدهد که «نکند آنها همجنسگرا باشند» که این توهم نتیجهی ضربهایست که راوی در کودکی از پدرش خورده و در واقع مورد تجاوز جنسی پدرش قرار گرفته و به همین دلیل پدر را در کودکی به قتل رسانده است و حالا این توهم را وارد داستان لیلی کرده است. در نتیجه با چنین طرح و عملکرد غیر جنسی شخصیتها، داستان از فرمت سکسی خود خارج شده و با یک بار خواندن تمام نمیشود.
نویسنده در پارهی اول داستان همه چیز را لو میدهد. «از وقتی که ماجرای لیلی…»: این قسمت بهتر است در اواخر یا در نیمهی پایانی داستان گنجانده شود. یک نویسندهی خلاق در بدنهی داستان گرهافکنی میکند؛ به عبارتی داستان را دچار بغرنج میکند و بعد در پایان گرهگشایی کرده و مخاطب تیزهوش را به تاويل خودویژه میرساند، اما این داستان به صورت کلاسیک اجرا شده است. راوی میتوانست به روایت حالت روانشناختی بدهد؛ مثلن شاخهای از داستان را بگیرد و به کودکی خودش پیوند بزند و مونولوگی برقرار کند بین ماجرای خود و داستان لیلی. انگار که پدر لیلی پدر خود اوست که دارد دشنام میدهد. در واقع این داستان ادبیات پورن است، یعنی آنچه که فاش و بسته است، اما ادبیات یعنی آنچه که بتواند در ذهن خواننده ایجاد ابعاد کند تا مثل بمب خوشهای منفجر شده و هزار جهت برود.
مثلن نویسنده میتواند در ادامه داستان طرحی را دنبال کند که راوی آلبومی را ورق میزند، بعد میرسد به عکسهای فیلمی که برای هم خانهاش به نمایش میگذارد که به این ترتیب خواننده باهوش متوجه این موضوع میشود که فیلم میکس شدهی زندگی خود راوی و جریان داستان است که در ادامهی این طرح به راحتی به داستان خاصیت جنایی میدهد و از سوی دیگر، همخانه با آگاهی از عشقی که راوی به لیلی دارد، دارای یک حس دوگانه عشق و حسادت نسبت به این موضوع میشود. با این توضیحات میتوان پلنهای متنوعی را در این داستان به اجرا گذاشت.
داستان کاملن ژورنالیستیست آن هم از نوع مبتذل. یک داستاننویس باید تفکر داستانی داشته باشد و حوزه روانشناسی خود را فعال کند.
اما این داستان در متن شروع نمیشود، نویسنده فقط اطلاعاتی را در متن انباشته میکند که یک چیز کلی را تعریف کرده باشد و هیچ تحلیلی روی متن ندارد. باید فضای داستان را طوری ساخت و گرهافکنی کرد که خواننده مدام دچار شک و تردید شود و به گوشههای مختلف داستان سرک بکشد و در نهایت گرهگشایی کند. روایت را باید ناتمام گذاشت، طوری که در ذهن خواننده تمام شود، یعنی میتوان داستانی نوشت که چندتاویلی باشد و از ساختار متن باز تبعیت کند. داستان باید به شخصیتهایش زندگی بدهد. ما در داستان تصویر متحرک داریم نه عکس. باید در داستان حرکت داشت چون داستان برشی از واقعه است.
هر هفته در سوپرگروه کالج داستان جلساتی تحتعنوان «کارگاه داستان» برگزار میشود، گاهی علی عبدالرضایی در این جلسات شرکت میکند و به نقد و بررسی داستانهایی که در گروه پست میشود میپردازد. این کارگاه داستان اختصاص دارد به متن پیاده شده فایل صوتی علی عبدالرضایی که در آن به تحلیل این داستان پرداخته است.
منبع: مجله فایل شعر ۱۰