مشکلات روشنفکری ایرانی_علی عبدالرضایی

پيش از آن‌كه درباره معضلات روشنفكرى ايرانى حرفى بزنم بايد بگویم به عنوان يک سوسيال آنارشيست تعريف تازه‌اى از چپ ارائه داده‌ام كه به طور مفصل به آن مى‌پردازم. چپ و راستى كه در ایران از آن یاد می‌شود، هر دو رويكردى سنتى دارند و بيشتر در پى قدرتند و فقط به دنبال جايگاه در دو سمت مجلس حكومت هستند. احتمالن مى‌دانید كه دو واژه چپ و راست ابتدا در انگليس باب شده و به دو گروه از نمايندگان مجلس انگليس اطلاق مى‌شد كه مخالف هم بودند و در دو سمت مجلس مى‌نشستند، ولى من چپ را آن نيروى روشنفكرى مى‌دانم كه به هيچ‌وجه خواستار حكومت و در پى قدرت نيست و مدام منتقدِ آن است. من از بيست سال پيش شيفته آنارشيسم هستم چون با رييس و رهبر و حكومت مخالف است.
حال به بحث اصلی بپردازیم.
برای این‌که معضلات روشنفکری ایرانی را بررسی کنم، به طور کلی روشنفکری ایران را به دو دسته تقسیم می‌کنم:
اول ـ روشنفکری راست که سنگ سرمایه‌داری را به سینه می‌زند.
دوم ـ روشنفکری چپ که نقشی در بازی‌های قدرت مرکزی ندارد و بیشتر درگیر نوستالژی‌ و هميشه در حال دفاع است تا نظریه‌سازی! پس اجازه بدهید اول به روشنفکری معطوف به سرمایه‌داری ایرانی بپردازم.
سرمایه‌داری نوپا و ضعیف ایرانی هرگز از یک “هژمونی” واقعی، چه در سطح ساختاری و چه در حیطه بورژوازی فرهنگی برخوردار نبوده است. در نتیجه روشنفکری سرمایه‌داری هنوز به تسویه‌حساب با عوامل پیشاسرمایه‌داری نپرداخته است. این گروه از روشنفکران ایرانی همیشه به مذهب و کشورهای استعماری و به خصوص قدرت مرکزی وابسته بودند به همین دليل بيشتر لایق اسم لمپن‌های بورژوا هستند تا روشنفکر سرمایه‌داری. البته بعد از فروپاشی شوروی و آغازِ يكه‌تازی سرمایه‌داری و ريزشِ بدنه‌ی روشنفکری چپ، راست‌ها توانستند تحت نام روشنفکری مذهبی خود را مطرح کنند و بی بضاعتی فکری‌شان را به لایه‌های جامعه سرایت دهند. طی بیست سال اخیر همه شاهد بودند این دسته كه يكى از نمايندگان‌شان عبدالكريم سروش است، چقدر به عرصه‌های فکری لطمه زدند.
روشنفکری چپ هم طی این سال‌ها بیشتر کنشی منفعل داشت. متاسفانه روشنفکران چپ ما قبلن به علت هژمونی کمونیسم روسی هرگز به بومی کردن تئوری نپرداختند. بعد از سقوط چپ روسی هم، هنوز عملکردی گیج و سردرگم دارند. “حقیقت” از نظر این “آوانگاردهای” سابق هنوز نیازی به بازنگری تئوریک ندارد و اساسن هر نوع نوآوری را محکوم می‌کنند. درباره‌ی ضعف پراتیک ـ تئوریکِ این چپ‌های قدیمی نیازی به توضیح واضحات نیست. توجه به این نکته که همیشه روس‌ها یا دیگران به تحلیل وضعیت ساختاری و تاریخی ما ایرانی‌ها می‌پرداختند، اساسی‌ترین نشانه فقر فکری روشنفکری چپ ایرانی‌ست.
نگاهی به تحلیل‌های سیاسی کسانی مثل پتروشفسکی، هالیدی و خیلی‌های دیگر، نشان می‌دهد متاسفانه روشنفکری چپ ما قبل از این‌که شناختی از جهان پیدا کند، در فکر تغییرش بود. حتی زندگی در کشورهای غربی نتوانست بر ضعف اراده و خصلت نامدرن روشنفکری چپ ایران تاثیری داشته باشد.
تجربه چند دهه اخیر نشان داده است طی هر جنبش سیاسی، هر کس، هر کجا که هست، موضع و جایگاه خود را ترک می‌کند و مشغول سنگرسازی می‌شود، بدون این‌که توجه‌ی به آتش‌بار فکری داشته باشد. هنوز هم میل به دخالت عملی باعث بازماندن افراد از کار نظری می‌شود. ما می‌خواهیم ساختارهایی را تغییر دهیم که خوب نمی‌شناسیم؛ ما می‌خواهیم طرحی نو و تاریخی تازه بسازیم، در حالی که هنوز درک درستی از تاریخ خود نداریم و درباره گذشته‌مان تئوری‌سازی نکرده‌ایم.
گرامشی به درستی روشنفکر را سازمان‌دهنده‌ی آگاهی یک جامعه می‌داند، چون روشنفکران همان‌قدر در ایجاد یک بلوک تاریخی مترقی می‌توانند نقش ایفا کنند که در سازمانده‌ی سیستمی ارتجاعی! خلاصه این‌که نقش اصلی روشنفکران، ایجاد پیوند بین زیربنا و روبناست، یعنی همان نقشی که مدرنیته در ایجاد رابطه بین مدرنیسم و مدرنیزاسیون ایفا می‌کند.
حالا دیگر باید تاریخ و منطق را از هم تمیز داد. باید بین مفاهیم ناب مجرد و واقعیات پیچیده تفاوت قائل شد. باید مراحل مختلفی از روش‌شناسی را در تحلیل تئوریک پدیده‌ها لحاظ کرد. باید بین روشنفکران علمی، روشنفکران سیاسی و روشنفکران تبلیغی تقسیم کار کرد. به جای تمرکز بیش از حد روی جنبش‌های کارگری یا جنبش‌های مذهبی باید بیش از همیشه به جنبشی روشنفکری که آگاهی دهنده باشد، میدان داد. هنوز جامعه ایرانی درک درستی از روشنفکر ندارد و با عدم درک روشنفکری، آن را به نخبه‌های سیاسی و فرهنگی که بیشتر رویکردی چپ دارند، محدود کرده است، در حالى که این‌ها تنها دسته‌ای از روشنفکری محسوب می‌شوند که من به آن‌ها نام روشنفکران انتقادی و مترقی را می‌دهم. اکثریت جمعیت ایران را جوان‌ها تشکیل می‌دهند و اکثر آن‌ها تحصیلات دانشگاهی دارند و همان‌طور که می‌دانید هر تحصیل کرده‌ای می‌تواند متعلق به یکی از گروه‌هاى روشنفکری علمی، سیاسی یا تبلیغی باشد. دلیل اصلی مخالفت منبری‌های حوزه علمیه قم با دانشگاه این است که آخوندها بهتر از همه ماهیت دانشگاه را شناسایی کرده‌اند. آن‌ها بهتر از همه می‌دانند که کار اصلی دانشگاه تربیت روشنفکر است. اصلن برای همین است که رهبران جمهوری اسلامی هر ساله، حوزه فعالیت دانشگاه‌ها را محدودتر می‌کنند. با توجه به شیوع بیکاری طی چند دهه اخیر، اغلب این تحصیلکرده‌ها شغلی دارند که آن‌ها را به طبقه کارگر نزدیک می‌کند؛ یعنی شرایط در ایران طوری‌ست که اکثریت جمعیت با روشنفکرهاست و حتی بخش بزرگی از طبقه کارگر را می‌شود در این گروه قرار داد. می‌خواهم بگویم که ما در حیطه مدرنیته از موقعیت خوبی برخورداریم و با کمک این جمعیت بزرگ می‌توانیم هر چه سریع‌تر فاصله بین مدرنیزاسیون و مدرنیسم را از بین ببریم. حالا باید بخش‌های سیاسی و تبلیغی روشنفکری چپ با استفاده از تئوری‌های علمی به ایده‌سازی و ترویج الگوهای عملی و البته رادیکال بپردازند. با تکرار چند گزاره کلیشه‌ای و شعار نخ‌نما شده نمی‌توان “زیربنا و روبنا” را به هم پیوند داد و سرکردگی فکری و فرهنگی جامعه را به عهده داشت.
برای تعیین خصوصیات جامعه ایرانی اول باید جامعه‌ی ناب سرمایه‌داری را بشناسیم، بعد هم مراحل تکامل تاریخی سرمایه‌داری را بررسی کنیم. بعد از این کار نظری، تازه می‌توانیم ببینیم ایران در کدام یک از این مراحل به قافله‌ی سرمایه‌داری جهانی وصل شده است. باید دید شیوه‌ی تولید آسیایی در ایران با شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری در غرب چه شباهت‌ها و فرق‌هایی دارد. باید به درک معنای بورژوازی ملی در جامعه‌ی ایران پرداخت. نماینده‌های سیاسی و فکری و سازمانی آن را مشخص کرد. باید دید روند رشد و تکاملش از چه مسیری گذشته و چه نقشی در مراحل مختلف تاریخ “مدرن” ایران بازی کرده است. اساسن چرا باید لیبرالیسم اقتصادی یا بورژوازی صنعتی را برابر و معادل لیبرالیسم سیاسی که مدام سنگ دموکراسی را به سینه می‌زند، قلمداد کنیم؟ آیا شرط اساسی برای تحقق دموکراسی در ایران حاکمیت “بورژوازی ملی” یا صنعتی‌ست؟ اگر این‌طور است، کدام نمونه‌ى تاریخی مصداق این فرضیه است؟ کدام نمونه این فرضیه را انکار می‌کند؟ احزاب ما هنوز رهبرانی دارند که از طبقه کارگر می‌خواهند یا در امور “دخالت نکند” یا در صورتی دخالت کند که نقشى هژمونيک به آن‌ها واگذار شود. این‌ها پیش از این‌که تعریفی از طبقه کارگر ارائه بدهند، بحث را اول تمام شده فرض می‌کنند و بعد از آخر شروع می‌کنند. اصلن کدام طبقه‌ی کارگر؟ کدام گروه را کارگری می‌دانید و کدام اقشار را غیرکارگری!؟
باید اول دید طبقه‌ی کارگر ایران در چه شرایطی شکل گرفته است. نقش آن در تاریخ مدرن ایران چیست؟ چه کسانی متحد و هوادار این طبقه محسوب می‌شوند؟ چه کسانی دشمن آن‌ها هستند؟ چرا؟ اساسن طبقه کارگر بر چه مبنایی باید نقش هژمونیک را بر عهده بگیرد؟ بر مبنای کدام قدرت و نیروی سازمانی، کدام نیروی فکری؟ اصلن برنامه این طبقه چیست؟ آیا گرایش‌های مختلف سیاسی که در درون طبقه کارگر قرار دارند تا به حال توانسته‌اند حتی حول یک پلاتفرم به توافق برسند؟
آیا طبقه کارگر و چپ ایران، با این‌همه ضعف تئوریک و مشکلات عملی و عملکردی، می‌توانند به تنهایی موتور محرک اقتصادی، سیاسی، فکری و فرهنگی جامعه‌ی ایران باشند؟
متاسفانه خیلی از مسائل مثل مسئله‌ی دموکراسی وجود دارد که هنوز چپ ایرانی به درستی به آن نپرداخته است. هنوز هم چپ قدیمی ایرانی در مدارهای قبلی و کلاسیک حرکت می‌کند و نمی‌شود آن‌ها را متحول کرد، مگر این‌که نقش کلیدی روشنفکری را دوباره به آن محول کنیم.
ما طی چند دهه اخیر مدام به روشنفکری حمله کردیم بدون این‌که آن را بشناسیم. بدون آن‌که درک درستی از روشنفکر داشته باشیم. دیگر راهی وجود ندارد مگر بزرگ‌داشت روشنفکری و بازگرداندن حیثیت اصیلش به نامی که در ایران بدل به فحش شده است. وای به حال کشور و مردمی که کلمه روشنفکر را صفتی بد قلمداد کند.

منبع: کتاب آنارشیست‌ها واقعی‌ترند