ضعیفه_علی عبدالرضایی


يک تكه نورِ سرد
لم داده بر پنجره‌ها
صبح بلند يكشنبه
باز شده مثل گل
در اين ضيافت یاهويی
من اين‌جا صبحانه می‌خورم
تو آن‌جا شام
لقمه‌ی آخر را بلعيده‌ای
تا هر چه زودتر به جانمازی پناه ببری
كه جعبه‌ی جواهراتت نيست
دانه به دانه تسبيح
خانه به خانه تشييع می‌شوی
هی پيچ می‌دهی به پچ‌پچ
مصرف لب‌هات بالا رفته
جای اين‌همه حرفِ مفت
لوسم كن! بوسم كن!
لطفن به التماس نكن!
خدايی كه زيرِ چادر برده‌ای
هيز است ناكس
تا كی نشستن زيرِ سايه‌ی كس؟
ديوار خودت را ببر كمی بالا
كه دَم‌دمای صبح‌ست و
به من كه جان می‌دهم برای تو
دمِ مسيحا هم ديگر نمی‌دهد
تو جمعه در جعبه‌ی جواهرات از دست داده‌ای
من هم كه دست می‌كشم روی باسنِ اين بالش
نه شنبه‌ای صورتی دارم
نه يک شب پُر آخ و اووخ
ما همه در پی‌سی
بين پپسی و كوكا گير كرده‌ایم كاكو
حتی گاد را همين سرمايه‌داری گاييد
وگرنه زمين
هنوز دوره‌گردی‌ست
كه برای همه يكسان می‌گردد
تا زن كه نام ديگر مادرهاست
چاقوی خوبی برای خودكُشی بشود
و نام عزيز خودش را نشنود
برو به سمت برو كه بی بروبرگرد
آن‌همه كون را
اگر این‌گونه نياورده باشند به رقصی چنين بندری
بی‌شک از كون آورده‌اند
اگر اين‌گونه می‌لرزاند كوكا
كوكائين
هيچ‌كسی تنگ‌دست‌تر از راست نيست
وگرنه ديلدو كه دل‌ها را قرُق نمی‌کرد
نانِ كه را می‌خوری ضعيفه!؟
چوب هم از سادگی خورده‌ست باران
سايه از قدت درازتر شده
جز آفتاب
به خاک نمالانده پوزه‌ات را هيچ‌كس
اگر برگ و بر داده‌ست اين دار
مديونِ آفتاب‌ست و پرستاریِ باران
چه‌كار داری به مردِ الدنگي
كه محصول از تو می‌كند طلب؟
سينه را سبد كن و دل را خودِ دريا
كه موسی‌ دوباره از نيل نمی‌آید
و سارا
كه تک اُشتری در صحراست
ديگر برای ميک‌لاو
ميكآپ نمی‌کند
زن بر سبيلی كه از اقصی نقاط ايران زده بيرون
يک‌كاره سُر خواهد خورد
خانه را دزد خواهد برد
بُرده‌ست
كه در چشم‌های حاج‌عباس چادرنشين شدی
در حجره‌ی حاج اكبر صُغرا
بينی و بينُ‌الله اين قوم كرامات دارند
ترکِ ريا نمی‌کنند
مگر اين‌كه ريا كنند
اين قوم كربلازده
به فاجعه دائم بيابيا می‌کنند
از زخم شنیده‌اند
اما ندیده‌اند
دردِ شما را دوا نمی‌كنند
بيهوده با منبرنشين پا می‌شويد
مسجد
دكانِ پيش‌نمازهاست
مشتری نشويد
چشمِ ‌ترِ شما را نمی‌بينند
وضو كه جز ريش خيس نمی‌كند
در سپيدرود
اروند
در سّدِ كرج آب توبه ريختند
تا زن كه زيرِ سّید می‌خوابد
برای زينب دختری كند
و حاج‌علی كه حالا از چاه زده بيرون
جای جاروی جادويی
بر لوله‌های نفت نشسته
به پروازهای بلندش بپردازد
چرا با آن‌همه سرخ‌آبِ روی پوست
چادر را كنار نمی‌زنی
كه آقا دوباره چتر باز كند در حجره!؟
چرا هنوز این‌ها كه نيستند فمنيست‌ند!؟
زن با النگو جرينگ
زن با النگو در ميتينگ
پشتِ بلندگو فرياد می‌زند من فمنيستم
من نيستم سكينه
تو آش‌ت را بپز كه خيرات‌ش كنی بينِ يک میليون زن
صدايی كه از پشتِ روبنده نازک كرده‌ای
استريپ‌تيزِ بلاهت‌ست
ديوارِ كه را رنگ می‌كنی؟
در نقاشیِ بر در
فرار كردن
دربدری‌ست
فرار می‌كنی كه حاج شعبان پشت ميدان ماهی‌فروشان عقدت كند؟
جُغدت كرده‌اند و جز در شب كسی به ديدت نمی‌آيد
به ديدنِ يک مردِ نیمه‌كاره هم ديگر اميد نيست
حتی با همين آستين كوتاه
در بادهای بلند لندن سرما نمی‌خوری
بين تو و تو تنها تو می‌ميرد
زنی مسلمان اما مشقی جايزه می‌گيرد
زنی كه نصف مردان‌ست
نقش فايزه می‌گيرد
كه چادر بر تن و بدن كماندویی در كوه‌های سياهكل آب‌تنی كند
بيني و بينُ‌الله اين قوم كرامات دارند
بینی‌شان آب می‌كند
يكی بيايد به اين نسل سرماخورده دستمال بدهد
زنی كه جای چاقو در دست گرفته‌اید
سمتی ندارد
نمی‌برد
زن و بوی تندِ قرمه‌سبزی ليلاجان؟
زن و برنج صدری و وای وای آدم‌های دورِ فسنجان؟
نه!
نه كه بندبندِ بندر را سراسر مه گرفته باشد
لنگه به لنگه كشتی از لنگه رفته باشد و جاشو
به شوق پاشو خفته باشد، نه!
نه زن ديگر آن كالای لالاست
نه مرد بالای بالا
بالا نمی‌خرد
لات می‌کند يا‌لله!
گریه‌ات را خاک
گريم‌ت را پاک كن
تو خواستگار داری
خداوندگار داری
يعنی چه كه شكر خدا بارداری؟
حال‌ت را گرفته‌اند
جان‌ت را گرفته‌اند
و با اين‌كه سال‌هاست
پستانت را گاز گرفته‌اند
لب‌هايت را باز گرفته‌اند
حال نده
بال نده به اين‌همه ضدِحال
زن كه تک‌ياخته‌ی آه و دم‌ست
لااقل نصف آدم‌ست
چه‌كار داری به مرد الدنگی كه آدم نيست
هميشه در برابر زن او بی‌دفاع بوده
پُکی می‌زده به آلتِ وافور و وای
قال و مقال پای منقل و قيلِ آن‌همه قُل خاک بر سرش كرده
پس رقيب تو مادام خودِ زن بوده
هوای او را داشته باش
نه حوّا را
كه دست نشانده‌ی راستی‌ها در دنده چپ‌هاست
و پهلوی هر مردی دل كاشت
چون دختری كه با خود به مدرسه می‌بردی نمی‌گذاشت
من هيز نيستم
اما زنی كه گاهی می‌نشيند پشت ميز
نمی‌گذارد
او
كسی جز تو نيست
پيرزنی كه پيش تو بر نيمكتی در پارک خواهد نشست
نخواهد گذاشت
او
قبل از تو شايد بميرد
و جايت را برای هميشه در گور بگيرد
خواستِ تو جز خواستگاری او نيست
خداوندگاری او نيست
هر زنی بدل ديگری‌ست
عاقبت مردی هم كه چنين بی‌دفاع …
هنوز دربه‌دری‌ست
آن‌ها
زن را برای آشپزخانه آفریده‌اند
كه مادری كند
و گرنه آن‌همه گوشتِ ورم كرده بر لب
به دردِ مكتب نمی‌خورد
و قرآن كه طفل تورات‌ست
با لب‌های غنچه‌ای قرائت نمی‌شود
چقدر يک ملا
در حجره‌های طلب بايد دولا شده باشد
كه زن را چنين در كوچه‌ها و خيابان لا می‌كند
چه انتقامِ حقيری
آيا نبايد این‌ها را يكی مثل سيگار بكُشد؟
در خواب‌های همه زن كار گذاشته‌اند
كه از دنده‌ی چپِ‌شان حوّا بزند بيرون
تا زن كه شغل شريفِ مادری دارد
از چاه عميق و تنگ‌ش يوسف بياورد بالا
ولله مردی كه بالا آورده
بالا آوردنی‌ست
زنی كه نصف انسان‌ست
شعری باور نكردنی‌ست
كه هنوز
توی ذوق‌ش می‌خورد سيلی
جای كبودِ كلمه
از صورتِ استخوانی‌ش
هنوز
پا نمی‌شود برود
نمی‌روم!
مرا ببخش مادر
بعد از تو هر كه بود آقا شد
آقايی كه مادر كلمات‌ست
مرا ببخش كه مادر نمی‌خواهم‌ت ديگر
مرا ببخش اگر خودِ دردم
اگر هنوز
هنوز نامردم
نامردی كه چون استالينی خانگی
به دُمبِ سبيل‌ش
وازلين می‌مالد
تا چارزانو
برای از پا درآوردن ورزا
بر سفره بنشيند و بين دو دندان
لب‌های تو را ورز بدهد
كه آن‌جا
كنار صبحانه‌ام
تازه شام خورده‌ای
خدايا شكرت كه بالاخره خورديم
خدايا شكرت كه نمرديم و
در قمارآخر بِت كرديم
بُت كرديم
شكر!

از کتاب کومولوس