تنها ماندآب به آنچه هست وفادار میماند، حتى حکمت خيانتكار است، خودش را ثابت نمىكند، عينهو رودخانهست كه ثابت به نظر میآید از دور، اما دمى هم نمیتواند ثابت بماند. قطعن اگر موسی دوباره بیاید دیگر آن ده فرمان را نخواهد داد. حتی مرتاضی که در پریودی طولانی نقش درخت را ایفا میکند، خيالش هزار جا مىرود، تغییر و تحول سرشت زندگیست، آدمها مدام تغيير مىكنند يكى در زندان مثل آرشام، يكى در كازينو مثل لارا يا حتى زهراخانم كه هرچه داشته بر باد داده. غربت دانشگاه كيميا بوده كه به او پىاچدىِ تنهايى داده يا مايكل كه حالا فقط كيميا لاراى اوست، اينها همه حتى شادى و باران و سحر تغيير كرده بودند ولى آريا هنوز به چيزى جز خودش وفادار نبود، آدمها در زندگىِ او همه باتلاق بودند، اصلن براى همين بود كه نمىخواست با يكى براى هميشه بماند و آنجا بگندد، مرد و زن نداشت همه در زندگىش موقت بودند، آريا به همه خيانت مىكرد چون فقط به خودش وفادار بود. آن روزها كه تازه آمده بود لندن و در يكى از كالجها زبان میخواند، دختری پولیش در كلاس داشتند که به جد سکسی بود، یک روز خواست تانيا را به قهوهای دعوت کند، پرسید: «بعد از کلاس کجا میروی؟» تانيا گفت: «منتظرم مرا ببرند!» آريا جا زد، با خودش گفت: «عجب جندهای!» او را فقط باد میتواند تكان دهد، پس بایباى كرد و رفت. فرداش که درس تمام شد، مىخواست کلاس را ترک كند که تانيا پرسید كجا مىروى؟ آريا گفت اگر خوششانس باشم باد مرا به خانهام خواهد برد، بعد هم هر دو لبخندى زدند و با هم رفتند! آن شب تانيا عوض شد، عاشق شد ولى آريا…
هيچچيز ثبات ندارد، نياز به اثبات ندارد، ما همه تغيير مىكنيم، طرف فلان كتابم را كه در فلان دورهى جنونم نوشته شد مىخواند و مىگويد فلانى را خوب مىشناسم عجب فلان فلان شدهاىست! خيلیها بودند، ديگر نيستند، هستند، ديگر نخواهند بود، حالا بماند كه ديگر مؤلف مرده و هرگز تمام خود را در متن جا نمىگذارد، نوشتن مثل اثاثكشىست، از ذهن به صفحه، خيلى وقتها خيلى چيزها را جا مىگذاريم، فراموششان مىكنيم. بعضى وقتها هم بعضى چيزها مىشكنند، مثلن جابهجائى كريستال اصلن آسان نيست، براى همين اغلب آنچه مىنويسيم چيزى نيست كه مىخواستيم بنويسيم، پس محال است يكى مرا بخواند و خوب بشناسد! اصلن محال است كسى مرا بخواند، اينجا فقط خودش را پیدا میکند، این كلمات را فقط عقل مینویسد در حالى كه من بیشتر دلم! عقل تاجر است! حساب میداند، مدام میشمارد. برای همین است که میترسد و مثل آريا به کازینو نمیرود چون دلش را ندارد. دل آیندهست که دربارهاش نمیدانیم زیرا که از حساب بیرون است و تنها با احتمالاتش میتوانی ور بروى، مثلن حالا كه شما داريد همين كلمهى «شما» را مىخوانيد آیندهای در کار نیست اما هنوز وجود دارد چون حالاست که بیاید. دارد قطرهقطره بدل میشود به حال که ریختهاندش سر گذشته که بیهیچ حالی باخته شد. همه میبازیم اما یک قمارباز لااقل حالش را میبرد، دل قمارباز است، دل آیندهست، اما عقل دیروز است چون فقط پریروز را میشناسی. عقل اگر به کازینو برود که دیگر عقل نیست، آريا اهل دل است، حالا چه مال كيميا باشد چه لارا! معطل نمىكند مىخورد! اينكه چرا برخى از خانمها دلخور مىشوند، بماند! از نظر زنها مرد معنايى جز حماقت ندارد، آنها خودشان را سرتر مىدانند، حق هم دارند، زنها فقط تجربهى مديريت ندارند وگرنه بهترند!
آريا اين را مىدانست، بیخود نبود كه اغلب دوستانش زن بودند و همين باعث حسادت آقايان مىشد، در حالى كه او بهتر از بقيه نبود، فقط براى زنها جذابتر بود چون مىتوانستند بازىِ بهترى با او داشته باشند و با خرجِ هوشِ بيشترى ازش ببرند، زنها دائمن برندهاند، به گريههاشان نگاه نكنيد، آنها فقط اشکشان دمِ مشکشان است. در جهانِ آريا مرد موجودِ مفلوک و نيازمندى بود كه حتى نيازش را مخفى مىكرد، هميشه مىگفت: «كم و زياد، مردها همه اهل كمر به پاييناند، فقط معدودى كه شجاعترند آن را در صحنه مىگذارند و بقيه در پستو اين پروسه را از سر مىگذرانند و در صحنه از آن نمىگذرند». ايران كه بود هر وقت كه مىخواستند يكى را خراب كنند مىگفتند فلانى عاشقِ كمر به پايين است و اينگونه او را و اسمش را بسترى مىكردند، حالا سالها گذشته بود و او تکتک شهرهاى ايران و اغلب كشورها را گشته بود اما حتى يكى را نديده بود كه نسبت به زير شكم بىتفاوت باشد، مانده بود چرا هنوز در ايران وقتى مىخواهند يكى را دراز كنند گير مىدهند به كمر به پاييناش!
ساواک هرچه سناريوى كارى نوشته دربارهى كمر به پايينِ آدمهاى سياسى بوده، از ادارهى اطلاعات سپاه بگير تا سازمانِ جاسوسىِ حزب توده، همهشان از پايينِ آدمها به مردم آمار مىدادند و اينگونه فكر را منزوى مىكردند و مىكنند. دوستانى داشت بهشدت معروف! و تا بخواهى پرطرفدار، همهشان هم از دمِ غروب تا صبحِ علىالطلوع درگيرِ كمر به زير! اصلن براى كمر به جير بود كه اول ترياک مىكشيدند و بعدها براى همين كمر به پايين چنان معتاد شدند كه زيرشان باير شد و ديگر نمىتوانستند دنبال كمر به پايين باشند، يک عدهشان هم به قدر كافى داغ نبودند اما باز هفتهاى لااقل يک بار توى كارِ كمر به زير بودند و طى روزهاى ديگر حسادت مىكردند به آنكه روزى چند بار اهل كمر به پايين مىشد! يک چيزى بىگمان بايد تغيير كند تا آدمها از اين بيشتر زندگىشان را خرج ريا نكنند.
اپیزود بیستوسوم رمان ایکسبازی