سالها گذشته از آن شب، اما هميشه اولين تصويرِ آدمها، بهترين تصويرىست كه از آنها خواهى داشت، حالا ديگر هيچكدام از آدمهاى اين رمان مثل آن شب در كازينو نيستند اما آن شب هنوز ادامه دارد و بازى تمام نشده، كيميا كه از سخاوت حتی نقطهاى كم نداشت حالا كارخانهدارى خسيس شده در تهران، مايكل برگشته بلغارستان، لارا تغييرِ كاربرى داده يک لاشىِ ادبى دارد او را مىدوشد، سحر ديگر كابوس آرشام نيست اما آريا هنوز آن شب را تمام نكرده دوست ندارد زمان اينگونه از او هم ببرد، براى همين موهاى شقيقهاش را كه يکدرميان سفيد شده جدى نمىگيرد، با جوانترها مىجوشد و حتى مثل آنها مىپوشد، البته نسل تازه فقط تن و بدن تازه ندارد، فكرش هم تازهست، يكى از مشكلات آريا با حواهاى نسلهاى قبلى اين بود كه در او مدام دنبال آدم مىگشتند، گرچه هرگز پيداش نكردند اما از رو هم نرفتند، دوست داشتند درست بنويسد، خودشان را جر دادند كه آدمش كنند، نشد! زور كه نيست، نبود، نيست! حالا مدتىست افتاده شديد در آغوشِ عشقى كمرباريک كه بالابلندتر از او در نسل تازه نيست يا اگر هست هنوز به رؤيتِ آريا نرسيده. هميشه عاشق كه مىشود درياش از موج مىافتد، آرام مىشود! براى همين رام هم مىنويسد، امروز عشقِ جوانش با لحنى عصبانى و چشمهايى مايل به اخمو گفت ديگر با نوشتههات حال نمىكنم، كلماتت لات نيست، نوکِ مدادت انگار شكسته ديگر سوراخ نمىكند … آاخ! اين بُتِ مونث همانى بود كه بايد هزار سال پيش مىآمد، اين سالها چقدر هرز رفته بود الكى، قبلىها را كه هى محدودترش مىكردند انگار ادارهى سانسورِ ايران مىفرستاد! اين يكى ولى راستِ كارِ دلِ او بود، بُتِ مادينهاى كه جز سفيرِ آزادى نبود، براى همين امروز ظهر كه پنجرهى اسكايپش را بست، از خودش بدش آمده بود، از اينهمه وقتى كه صرف نوشتن داستانهاى خنثى و مبتذل كرده بود، پس براى اينكه خودش را خالى كند، نشست پشت ميز و نوشت خاركسدهى مادرجندهى عوضىِ جاكشِ زنازاده، كيرِ سگِ عابد ارمنى توى دهنت كوسكشِ بىپدر مادرِ ديوثِ شلخايه مادرتو گاييدم، كونىِ سگ پدر مىدم خارمادرتو يكى كنن كوسكش فكر كردى جون واسهت مى ذارم بمونه كونپاره ….
لبهاش هنوز داشت مىجنبيد، خسته نمىشد، تازه سريعتر هم شده بود، صداش هم رفته بود بالاتر، فجيعتر فحش مىداد و داشت شديدتر مىشد كه دستش ناگهان رفت روى ميز آرايش و با پشت بُرس كوبيد روى ملاج مردى كه در آينه بود.
اپیزود بیستودوم رمان ایکسبازی