ترس بی‌بی_علی جعفری

قبل از این‌که هم‌آغوش شوی
گلویت را می‌فشارد
آرام می‌آید به بسترم
آن‌چنان که بی‌بی را با خود برد
و از آژیر آمبولانس نترسید
و از بغض عمو ابراهیم
گاهی لبۀ چاقو را تیز می‌کند
گاهی در خشاب تفنگ پنهان است
در یک راهپیمایی عمومی
در یک ساختمان سیزده طبقه
گاهی به کودک پنج‌ساله برخورد می‌کند
هنگام تصرف شهر
راستی چگونه آدم‌ها را دار می‌زنند؟
چه موذیانه در همه‌جا نفوذ می‌کند
می‌تواند پل‌های چوبی را بشکند
هواپیما را منفجر کند در آسمان اقیانوس
و زیبایی حواس راننده‌ای را پرت کند در ایستگاه
در صندلی آخر اتوبوس می‌نشیند
در بزرگراه تهران-قم
ریل‌های قطار را جابه‌جا می‌کند در نیشابور
از کابل که می‌گذرد
قدم می‌زند در کوچه‌ها
در قهوه‌خانه‌های پل سوخته چای می‌نوشد
و نشانی غلام‌رضا را می‌پرسد
سر می‌زند به زیارت سخی
به تونل‌های سالنگ
و در هلمند مخفیانه زندگی می‌کند
مثل پدرم در مشهد
مرگ همه را می‌ترساند
آن شب بی‌بی هم ترسیده بود حتماً