اصطلاح «آبزوردیسم» بیشتر به معنای پوچی و پوچگراییست، از طرفی برخی آن را معادل «گنگ و مبهم بودن» یا «حیرت آور بودن» میدانند. از نظر شما این اصطلاح در ادبیات به کدام معنی نزدیکتر است؟ و مهمترین شاعران و نویسندگان این سبک چه کسانی هستند؟
ابزورد (Absurd) در لغت به معنای «پوچی»ست و«ابزوردیته» ترجمهی «Absurdity» ست. امروزه از واژهی ابزوردیسم (Absurdism) کمتر استفاده میشود؛ اما در کل «حیرتآور بودن» ارتباطی به معنای «ابزورد» ندارد. همانطور که در ابتدا گفتم «ابزورد» به معنای «پوچی« و «معناباختگی»ست؛ یکجور فضای سرد و نیهیلیستیست که خود از ادبیات پوچگرایی میآید. به عنوان مثال، سراسر کتاب «مسخ» اثر کافکا، در یک فضای ابزورد اتفاق افتاده است. ما در ادبیات فارسی نیز فضای ابزورد داریم، بسیاری از کارهای من ابزورد است که اگر قرار بر جمعآوری باشد، میتوان تمام آن اشعار را در یک کتاب صد صفحهای گنجاند. مثل شعر «ابزوردیته» از کتاب «من در خطرناک زندگی میکردم»؛ همانطور که از عنوان شعر پیداست، در این شعر روی یک فضای ابزورد فوکوس دارم؛ یا شعر «دایره» از کتاب «پاریس در رنو» که در این شعر علارغم اینکه از تکنیک فاصلهگذاری استفاده شده، در نهایت به خلق یک فضای ابزورد منجر شده است. اگر شعری بتواند از فضای پوچی تبعیت کند و حس پوچ بودن را به مخاطب منتقل کند، آنجا با یک فضای «ابزورد» روبهرو هستیم. بنابراین، «حیرتآور بودن» آن ممکن است به خاص بودن و خودویژه بودن متن بازگردد. «ابزورد بودن» برایندی از پوچزیستی، نیهیلیسم و معناباختگیست که همهی این کلمات در یک دایرهاند و دارای یک معنای واحد هستند، ما در رابطه با نیهیلیسم بسیار بحث کردهایم؛ برای مثال، نیهیلیسم خلاق، نیهیلیسم منفعل و به عبارتی در مورد ابزوردیتی و معناباختگی بسیار گفتهایم. این کلمات در معنا تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند و در مجموع نباید ترجمهی متفاوت مترجمهای مختلف گیجمان کند.
لطفن در مورد ارتباط مرگ با کلام و گفتمان پسامرگی در پستمدرنیسم در روایتهای داستانی توضیح دهید.
گفتمان پسامرگی و این قبیل مفاهیم، تولید ذهنیتهای مذهب زدهی ایرانیاند. وقتی بخش «درونحکومتی» با بحثهای پستمدرنیستی آشنا شدند آن را به معاد و شهادت و مثلن آن دنیا ربط دادند و یکسری بحثها را اصلن نفهمیدند. «برایان مکهیل» تنها پستمدرنیست که به طور جذاب به مسألهی مرگ و دیسکورسها و گفتمانهایی که در دورههای مختلف وجود دارد میپردازد. درک مسألهی مطرح شدهی برایان مکهیل آسان نیست؛ این بخش «درونحکومتی» یکسری کلمات از این قبیل را ساختند و پستمدرنیسم ایرانی را دچار خدشه کردند. برایان مکهیل بهطور دقیق، به روابطی پرداخته که گفتمانهای مختلف با مرگ دارند؛ در جاهایی از یک زاویه، خلاف برایان مکهیل، ما میتوانیم در مـورد مـرگ گفتمانها سخن بگوییم که کجا یک گفتمان تمام میشود؛ کجا مرگ یک گفتمان، یک ایدئولوژی و یا مرگ قهرمانِ اسمیت و مرگ مولف رخ میدهد. این مرگ را شما میتوانید داخل گفتمانهای دیگر برده و با آن کار کنید؛ مثلن در شعر و داستان هر دورهای، همیشه جای عناصر موجود در حاشیه و صحنه عوض میشود، بعضی چیزها در یک دورهی زمانی مد شده و از آنها زیاد استفاده میشود و بعد از مدتی اینها را دچار مرگ کرده، از صحنه خارج و برخی عناصر دیگر را وارد صحنه میکنیم و به آنها زندگی میبخشیم. مثلن یک دوره ادبیات دست سورئالیستهاست یا دست ایماژیستهاست، دورهی بعد دست سمبلیستهاست، وقتی سمبلیسم کارش به بنبست میرسد و بدل به نوی از مد افتاده میشود، مرگ آن اعلام میشود و اینجاست که ما با مرگ یک گفتمان تئوریک روبرو میشویم.
الیوت در مقاله سنت و قریحه شخصی گزارهای مطرح میکند که به شرح زیر است: «گذشته به همان اندازه که حال را رهبری میکند، باید به واسطه حال عوض شود». اول اینکه شما چه مقدار از سنتها برای پوئسیس یا ابداع شعر استفاده کردید؟ و در اشعاری که میخوانید، چقدر دخیل سنت شما را به سرخوشی میرساند؟ (البته کمی سوال کلیست)، سوال بعدیام این است که هایدگر آفرینش از وجود را باز هم نوعی ابداع میداند (فوزیس، پیدایش چیزی با بیرون آمدن از خودش). به نظر شما دربارهی سنت هم این صدق میکند؟ به نظر شما آیا میتوان از کلمات آرکائیک (با رعایت قواعد ذکر شده در مجلههای فایل شعر) به نوعی دیگر استفاده کرد (غیر از جریان احضار شخصهای مختلف از قرن گذشته به متن)؛ مثلن ترکیب واژه (بل/وا کند) یعنی بدون در نظر گرفتن جهان کلی شعر و با بها دادن به شخصیت یک کلمه در زبان واژههایی همچون فغان، ترکیبهایی همچون تاراج نظر و… بهطور کلی شما را به سرخوشی میرساند و استفادهاش را میپسندید (باز تکرار میکنم، فارغ از احضار شخصی از قدیم، در متن)؟
برای درک این گزاره باید به مبحث غلطخوانی اشراف داشت. غلطخوانی چیست؟ متنی مربوط به گذشته که شما با استفاده از بینامتنیت آن را بدل به متنی تازه میکنید، در این نوع برخورد متن اولیه به بستر جدیدی انتقال مییابد. مثلن صدسال قبل، یک غزل حافظ را معنی میکردند، اما امروزه همان غزل را از لحاظ زبان شناسی و دستگاههای دیگر مورد بررسی قرار میدهند، بدین مفهوم که بررسی امروزین یک اثر کلاسیک باعث احیای آن میشود، چون یک روایت و تاویل دیگر از آن به دست میآید، به همین علت، از یک بیت حافظ دو جناح مخالف میتوانند به نفع خودشان استفاده کنند و منظور الیوت از این گزاره که میگوید گذشته به همان اندازه که حال را رهبری میکند باید به واسطه حال عوض شود، یعنی امروزی کردن امری که مربوط به گذشته است، امروزی کردن امر آرکائیک. در زبان شعری من در دهه هفتاد سبک هندی و شاعرانی مانند کلیم کاشانی، بیدل دهلوی و تا حدی صائب تبریزی نقش مهمی داشتهاند، یعنی من از سنت ادبیات فارسی بیشتر متمایل به سبک هندی بهخصوص بیدل بودهام. در نثر هم، نثر دوره قاجار و کسی مثل قائم مقام، نثر تذکرهالاولیا، تاریخ طبری یا عقل سرخ و نثر زیبای شمس تبریزی کمک زیادی به من کرده است و اینها همه حضور سنت را در شعرم نشان میدهد، چون معتقدم که بدون درک و تحلیل سنت رسیدن به امر نو غیرممکن است.
در جواب سوال دوم باید بگویم فوز را یونانیها نور و نور تاباندن معنی میکنند. بحث هایدگر با مجموعه بحثهای هوسرل درباره پدیدارشناسی بسیار متفاوت است. یعنی در روش هایدگر، روش وجودی و هستیشناسی مورد بررسی قرار گرفته میشود، در صورتی که هوسرل بیشتر با پدیدهها برخورد میکند. به نوعی ما از طریق هایدگر به هرمنوتیک خلاق و چندتاویلی، به وجه وجودی انسان، به فهم از طریق درون فهمی میرسیم، اینکه چگونه میشود فهمیدن را بدل به درون فهمی کرد و از دل متن چیزهایی را بیرون کشید که به آنها نور تابانده نشده است. از این رو فوز یعنی آشکار کردن آن امر مخفی. آنها گزاره معروفی دارند که میگوید: «آنچه که مرئیست دقیقن نامرئیست»؛ یعنی آنچه که دیده میشود آنچه نیست که هست، بلکه با نور تاباندن آن چیز هویدا میشود، از این طریق آن چیز جدید از درون خودش متولد میشود، به این مقوله خیلیها از جمله هوسرل و هگل نگاه پدیدارشناسانه داشتهاند.
در جواب به بخش بعدی سوال باید گفت در چندصدایی وقتی قصد حضور شخصیتی از قرنهای گذشته را در متن داشته باشیم، از زبان و فرمی استفاده میکنیم که مربوط به همان دوران باشد که متن باورپذیر شود، مثل زبان آرکائیک و قالبهای کلاسیک (غزل، مثنوی) که در شعرهای من نیز وجود دارد. در مورد استفاده یک کلمه خاص در شعر باید بگویم که همه چیز به اجرا وابسته است. در ادبیات «نه» وجود ندارد، این را بنویس آن را ننویس، نداریم. من معتقدم که هر چیز غلطی که تولید تازگی و زیبایی کند، به شدت درست است، مثلن شاملو در تمامی اشعارش از زبان آرکائیک استفاده میکند، اما فقط در بعضی از اشعارش این زبان جا میافتد و مخاطب را به لذت میرساند. در حقیقت آنجا نیت مؤلف با شیوه اجرا دچار اینهمانی شده و اثر شعری بهوجود آمده است. امری که در مابقی اشعارش دیده نمیشود و آدم میماند که چرا تمهای مختلف را در این زبان ریخته است، بدین مفهوم که از زبان آرکائیک منحیث ابزار استفاده کرده است که بهشخصه به شدت با آن مخالفم و طرفدار شاعر چندزبانه، چندشاعره و چندجهانه هستم، چراکه هر زبانی یک پنجره است و جهان خودش را به نمـایش درمیآورد، هر شاعــری با توجه به قدرت و توانایی خودش میتواند از نثرها و سیستمهای مختلف زبانی استفاده کند و به شعر برسد، مثلن ادبیات فارسی به جز چند تجربهی شاملو که شعرهای موفقی نیستند، کمتر به زبان لوگو و کوچه بازاری توجه کرده است. در نتیجه نوشتن اقدامی جهت سرخوشی و اکتی برای ایجاد لذت و شعف است که با کشف و تازگی بهوجود میآید، از این رو شاعری که به تکرار میافتد این امر را دچار خلل میکند و مقلدی بیش نیست.
منبع: مجله فایل شعر ۱۰